عقل و دین




کدام قرآن؟قرآن به عنوان شیء متبرّکی در دست جهل و انسانهای جاهل؟قرآن به عنوان پرچمی بر سرنیزه های جنایت؟یا قرآن به عنوان کتابی که قبایل وحشی و پراکندهء عرب در صحرائی را در کمتر از یک ربع قرن،تعیین کنندهء سرنوشت جهان و کوبندهء قدرتهای عالمگیر می سازد و در کمتر از یک قرن،فرهنگی نو و انقلابی در تمدّن بشری می آفریند؟

قرآن کتابی است که با نام «خدا» آغاز می شود و با نام «مردم» پایان می یابد!

کتابی آسمانی است؛امّا - برخلاف آنچه مؤمنین امروزی می پندارند و بی ایمانان امروز قیاس می کنند- بیشتر توجّهش به طبیعت است و زندگی و آگاهی و عزّت و قدرت و پیشرفت و کمال و جهاد!

کتابی است که نام بیش از هفتاد سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از سی سوره اش از پدیده های مادّی و تنها دو سوره اش از عبادات! آنهم حجّ و نماز.

کتابی که حاملش یک اُمّی است که به تعبیر خود قرآن،نه کتاب می دانسته و نه ایمان می شناخته و نوشتن و خواندن نمی توانسته و آنگاه به مُرَکّب سوگند می خورد و به قلم و به نوشته [ن وَالْقَلَمِ وَ مَا یَسْطُرُونَ: نون سوگند به قلم و آنچه مى‏نویسند(بسیاری از مفسّران،«ن» را نام ماهی ای می دانسته اند که در قدیم از آن مُرَکّب می ساخته اند)]؛ کتابی است که شمارهء آیات جهادش با آیات عبادتش قابل مقایسه نیست،کتابی است که نخستین پیامش خواندن است و افتخار خدایش به تعلیم! تعلیم انسان با«قلم»،آن هم در جامعه ای بدوی و قبایلی که کتاب و قلم و تعلیم و تربیت مطرح نیست!

این کتاب را از روزی که به«حیلهء دشمن» و به «جهل دوست»،«لایش» را بستند،«لایه»اش مصرف پیدا کرد و وقتی «متنش» متروک شد،«جلدش» رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را - که «خواندنی» نام دارد - دیگر نخواندند،برای تقدیس و تبرّک و اسباب کشی به کار رفت؛از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند،وسیلهء شفای امراض جسمی چون کمردرد و باد شانه.شد و چون در بیداری رهایش کردند،بالای سر گذاشتند و بالأخره اینکه می بینی اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار ارواح درگذشتگانش می کنند و ندایش از قبرستانهای ما به گوش می رسد،از آن است که نمی دانی برادر و خواهر روشنفکر من!

نمی دانی که چه کوشش ها کردند تا آن را از میان زنده ها دور کنند و اثرش را از زندگی قطع کنند و ندایش را،هم در صحنه های «جهاد» خاموش کنند و هم در حوزه های «اجتهاد»!

ادامه دارد.


در مورد علّت مخفی ماندن قبر شریف حضرت فاطمهء زهرا سلام الله علیها گفته شده که چون ایشان بعد از ارتحال پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله و در جریان دفاع از حقّ پایمال شدهء امیرالمؤمنین(س) مظلوم واقع شدند،وصیّت فرمودند که به صورت مخفیانه دفن شوند و احدی از مضجع شریف ایشان آگاهی پیدا نکند و این مسئله،علامتی باشد برای آیندگان تا از عمق مظلومیّت ایشان و حقّ پایمال شدهء علی(ع)باخبر شوند.

حتّی در احادیث وارده،این مطلب ذکر شده که هرکس می خواهد زهرا(س) را زیارت کند،بارگاه حضرت فاطمهء معصومه سلام الله علیها را در قم زیارت کند.

با در نظر گرفتن این موضوع،آیا احداث  بارگاه و مقبرهء نمادین آن حضرت در نجف اشرف، در جوار بارگاه ملکوتی امیرالمؤمنین سلام الله علیه،که اخیراً آغاز گردیده و مراحلی از آن انجام شده است،به این موضوع مهمّ و حکمت آن،لطمه ای وارد نخواهد کرد؟اگر به مرور زمان،دوستداران آن حضرت به زیارت این بارگاه نمادین بروند،آیا در سالهای آتی و نسل های آینده،رفته رفته این تصوّر غلط به وجود نخواهد آمد که همین بارگاه نمادین،محلّ واقعی دفن آن حضرت است و عملاً حکمتِ مخفی ماندن قبر ایشان،لوث بشود و به محاق نسیان و فراموشی برود و مصداق «نشانیِ غلط »دادن گردد؟

نقل است که بعد از شهادت آقا امیر المؤمنین(س)،محلّ دفن ایشان هم تا صد سال،مخفی بود و بعد از اینکه آخرین نفر از خوارجی که احتمال می رفت نسبت به ساحت ایشان اهانت کنند،از دنیا رفت،محلّ دفن ایشان توسّط امام جعفر صادق(س)به مردم اطّلاع داده شد و بر روی آن،بارگاه احداث گردید.اگر قرار بود که محلّ دفن حضرت فاطمه(س) هم آشکار شود،این امر هم می توانست توسّط امام صادق و یا هرکدام از ائمّهء معصومین(صلوات الله علیهم)صورت پذیرد،امّا چنین کاری توسط آن حضرات،انجام نگردید.پس ساختن مقبرهء نمادین برای صدّیقهء کبری،ولو به بهانهء تکریم مقام ایشان،چه موضوعیّتی می تواند داشته باشد؟چرا باید دانسته و ندانسته،با جهالت ها و خشکه مقدّس بازی های خودمان،آب در آسیاب دشمنان اهل بیت(س) بریزیم؟



شصت و دو) قرآن همه جا شیطان را هولناک می نامد و خطرناک،اما در اینجا،ضعیف می خواندش،زیرا اینجا سخن از قتال است و با مجاهدان سخن می گوید.توفیق شیطان،نه به خاطر آن است که قوی است و نه به علت آنکه مردم ضعیف؛بلکه اینها همه زادهء جهل است.فقط باید مردم آگاه شوند.آنچه پیامبران به قوم خویش بخشیدند،سلاح و قدرت نبود،پیام و حکمت و خودآگاهی و نور بود.

شصت و سه)خنّاس:هر عاملی که تو را از راه به در می برد و تو را به خود می گیرد،در خود غیب می کند.

وسوسه:عاملی که تو را مبتلا می کند به شری یا پوچی ای که نه سودی در بر دارد و نه ارزشی.

شصت و چهار) و امروز در نظام سرمایه داری و ماشین،در سلطهء استعمار پنهان و  استعمار نو،در توطئهء مسخ کنندهء استعمار فرهنگی،در بیماری استعمار زدگی،تکنیک پیشرفته و مغزشوئی،آن سه طاغوت فاجعه آمیزتر از از همه وقت،دست اندر کار مسخ انسانند.

شصت و پنج) خطر بزرگ،برای انسان امروز،انفجار بمب اتمی نیست،استحالهء ماهیت انسان است،انسان زدائی نوع بشر.او دیگر انسان نیست.آزاد است و تنها برای برده شدن تلاش می کند.کنار خانهء سارق،در صفی طولانی انتظار می کشد تا نوبت غارت شدنش بشود.

شصت و شش) استبداد ی،تبعیض اجتماعی،بهره کشی وحشیانهء قدیم در غرب،رانده شده است،اما همگی خشن تر از همیشه،به صورت نظام سرمایه داری باز گشته است و در نقاب لیبرالیسم و دموکراسی خود را مخفی کرده است.

شصت و هفت) در طول این چهارده قرن،هیچ زمانی نبوده است که بتواند همچون زمان ما،این سورهء شگفت [سورهء ناس] راتفسیر کند.زیرا در طول پانصد قرن سرنوشت آدمی در زمین،هیچگاه همچون قرن ما،خناس،آدمی را قربانی وسوسه های پیدا و پنهان،خودآگاه و ناخودآگاه خویش نکرده است،هیچ گاه شرّ وسواس این چنین،صدورالناس را به تباهی نکشانده است.آری،هرگز،این آخرین آیه های اعجازانگیز و بلیغ وحی،در زمین،این چنین صریح و شدید،تأویل نشده است!

شصت و هشت) وجدان مجروح و آگاه روشنفکر راستین امروز،از این فاجعه است که بر خود می لرزد و به فریاد آمده است؛تنها اوست که معنی وسواس را می شناسد و دامنه و عمق فاجعهء وسواس زدگی انسان را حس می کند.او در کنار کشتن حقِ انسان،می نگرد که حقیقتِ انسان کشته می شود.

شصت و نه) شگفتا!در سورهء فلق،از سه شرّ سخن می گوید،اما بر یک صفت خدا تکیه می کند:فلق!اما در سورهء ناس،از یک شر سخن می گوید و بر سه صفت خدا تکیه می کند:ربّ،ملک،اله!آن سه شر،فاجعه های بیرونی قدرتهای ضد انسان،که حق او را می کشند،و این یک شر،فاجعهء درونی که حقیقت او را می کشد.وسواس فاجعهء مردم کش است و زهری که این مار سه سر صد چهره بر جان آدمی می ریزد،و مگر نه،ابلیس در هیأت ماری،آدم را فریفت و از بهشت خدا راند؟

هفتاد) تیغ را بر حلقوم اسماعیلِ خویش بنه،تا توان آن را بیابی که تیغ را از دست جلاد بگیری!

هفتاد و یک) اگر امامت نباشد،اگر رهبری نباشد،اگر هدف نباشد،اگر حسین نباشد و اگر یزید باشد،چرخیدن بر گرد خانهء خدا،با چرخیدن بر گرد خانهء بت،مساوی است.

. پایان .


پنجاه و شش) توحید و شرک،دو نظریهء فلسفی صرف نیست،بلکه واقعیتی زنده و زاینده در عمق فطرت انسان،متن زندگی و در قلب درگیری و تضاد و حرکت تاریخ و جنگ طبقاتی مردم است.شرک مذهب است،مذهب حاکم بر تاریخ.تریاک مردم!بندگی مردم با تنها عامل آزادی مردم،مرگ و ذلت مردم،با سرمایهء حیات و عزت مردم!چگونه؟با مسخ مذهب به وسیلهء مذهب!نفاق بزرگ تاریخ:ابلیس در ردای تقدس الله!توحید در خدمت شرک!مذهب در دست خداوندان زمین،آیات اهریمن!خنّاس!

پنجاه و هفت) تثلیث،سه شریک یک شرکت! اولی سر خلق را به بند آورده است و دومی جیبش را خالی کرده و سومی،شریک هردو،در سیمای در گوشش خوانده است که:هر اعتراضی،اعتراض بر مشیّت الهی است،به داده و نداده اش شاکر باش!امر به معروف و نهی از منکر؟آری؛اما اولا شرطش این است که علم و تقوی داشته باشی و ثانیا یقین به تأثیر و حصول نتیجه اش داشته باشی و ثالثا اگر احتمال ضرری باشد،تکلیف ساقط است!!!

پنجاه و هشت) اما عمل امام حسین(ع) را می بینیم که خود در وصیتی که به برادرش محمد حنفیه نوشت،رسما اعلام کرد که برای امر به معروف و نهی از منکر قیام می کند، و دیدیم که ضرر و حتی خطر داشت و ظاهرا نتیجه و اثر نداشت!(می بینید مذهب علیه مذهب،اسلام علیه اسلام و تشیع علیه تشیع را ؟!)

پنجاه و نه) بردگی را می کوبی،خواجه،خان می شود و برده را دهقان می کند،فئودالیسم را به انقلاب کبیر می شکنی،خان،سرمایه دار می شود و دهقان را کارگر می کند!

شصت) خاندان محمد(ص) کشته و زندانی،قربانی غصب و ظلم و قتل عام و اسارت و خاندان ابوسفیان و عباس،وارث محمد(ص)!علی در برابر،برای ادامهء سنت پیامبر(ص)پایداری می کند و رهبران راستین دویست و پنجاه سال با خلافت می جنگند و شهید می شوند و پیروان حق پرست شان،پرچم ولایت را در حکومت ظلم به دوش می کشند و راه سرخ تشیع را در حاکمیت سنت جاهلی و خلافت اشرافی پیش می گیرند و برای نابودی رژیم جور و نظام ظلم،امامت و عدالت را شعار مذهب خویش می گیرند.و پس از هزار سال جهاد و شهادت در راه امامت و عدالت،ناگهان خلیفه شیعه می شود و سلطنت صفوی وارث ولایت علوی می گردد و دارالخلافه،عالی قاپو.در اروپا رنسانس بر کلیسا پیروز می شود و علم جانشین دین می گردد و مدارس قدیمه(اسکولا)در برابر دانشگاه های جدید،متروک می شوند و دانشمندان،ون را به گوشه های معابد می رانند؛بلعم باعورا از کلیسا به دانشگاه می آید!

شصت و یک) تقوی از ریشهء وقی به معنی حفظ کردن است؛نه پرهیز کردن.معنی مثبت دارد و منفی ترجمه کرده اند تا منفی بفهمند و منفی عمل کنند.تقوای ستیز است و نه   فقط تقوای پرهیز!

ادامه دارد.


چهل و نه) اما اسلام ابراهیم(ع) و محمد(ص)به ما آموخته است که الله از چنین مقدس خودپرست بیزار است،اگر یک روز،کسی از کار خلق غافل ماند و روز را به سر آرد و به سرنوشت جامعه اش نیندیشد و در راه اصلاح آن نکوشد،نه تنها گنهکار است،که حتی مسلمان هم نیست![من اصبح و لم یهتمّ بأمور المسلمین،فلیس بمسلم]

پنجاه) تصوف،بی آنکه بر عرفات و مشعر بگذرد،از منی آغاز می کند و در منی می ماند؛و فلسفه تا مشعر می آید و به منی نمی رسد؛و تمدن،بی مشعر و منی در عرفات ساکن است و اسلام از عرفات آغاز می کند و بر مشعر می گذرد،گذری مسئول و مهاجم،و آنگاه،به منی می رسد،مرحلهء ایده آل و عشق!و در منی!سرزمین عشق،عجبا که در آن،هم خدا و هم ابلیس!

پنجاه و یک) بندگانی که رسالت آزادی انسان را از آدم تا آخرامان بر دوش دارند،و دامنهء جنگ برای آزادی را تا اعماق فطرت خویش گسترش داده اند! و صحنهء جهاد را از بدر تا منی کشانده اند،بندگانی که معنی آزادی را تا چنین اوجی می فهمند!آزاد شدن نه تنها از فرعون،که از اسماعیل نیز!نه تنها از دشمن،که از خویش هم!

پنجاه و دو) پیروزی،تو را به آسودگی نکشاند.زمام منی را که به دست گرفتی،سلاح را از دست مگذار،که ابلیس را اگر از در برانی،از پنجره باز می گردد،در بیرون بکوبی،در درون سر بر می دارد،در جنگ ناتوان کنی،در صلح توان می یابد،در منی نابودش کنی،در من نابودت می کند.

پنجاه و سه) وسواس هزار نقاب دارد،در جامهء سیاه کفر عریانش کنی،ردای سبز دین بر تن می کند،در چهرهء شرک رسوایش کنی،نقاب توحید بر چهره می زند،بتخانه را بر سرش ویران کنی،در محراب،خانه می کند.در بدر خونش را بریزی،در کربلا انتقام می گیرد،در خندق مدینه شمشیر بخورد،در مسجد کوفه پاسخ می گوید،در احد،بت هبل را از دستش بگیری،در صفّین،قرآنِ الله را بر سر دست می گیرد.ابلیس،دشمن هفت رنگ است و هفتاد دام!دیروز،زندگی اسماعیل را بهانهء فریب تو کرده بود؛امروز،ذبح اسماعیل را می تواند مایهء غرور تو کند!

پنجاه و چهار) مبادا سرنوشت همهء نهضتها،سرانجام شوم همهء انقلابها تکرار شود،که سرنوشت اسلام نیز در تاریخ پیش نیاید و پس از فتح مکه،تسلیم شدن ابوسفیان را اسلام آوردن وی نپنداری!و پس از پیروزی رسالت در بیست و سه سال جهاد و سقوط شرک در جبههء خارج و شکستن اشرافیت در چهرهء بت و غلبه بر جاهلیت در وجود قریش،باید سه پایگاه زر و زور و تزویر،که در بدر و احد و فتح[مکه] به زانو در آمد،طی یک دوران دویست و اند سالهء امامت،با استمرار جهاد،با ادامهء رمی جمرات پس از سقوط پایگاه عقبه،ریشه کن شود تا شرک،جامهء توحید نپوشد،خناس که در آن سوی خندق شکست خورده است،به این سوی خندق نخزد و جاهلیت،وارث اسلام نشود،که اگر در سقیفه،جشن،جشن پیروزی گرفتی،جلاد در نقاب خلافت رسول الله(ص)،هرچه را در عرفات و مشعر و منی به دست آورده ای،در کربلا به خون می کشد و بر آب فرات می دهد!

پنجاه و پنج) فکر میکنم اعلام خطر به شخص پیغمبر که به خدا پناه بر،و نشان دادن شر هائی که در کمین اوست،و بخصوص قرار دادن دو سورهء فلق و ناس،که در سالهای اول بعثت نازل شده،در آخرِ قرآن،اشاره ای است به آنچه پس از او،در امّتش پدید آمد و اشرافیت و شرک و سنت های جاهلی،در سیمای اسلام،دوباره احیاء شد!

ادامه دارد.


چهل و یک) آنچه تو را در راه مسئولیت به تردید می افکند،آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است،آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا پیام را بشنوی،تا حقیقت را اعتراف کنی،آنچه تو را به فرار می خواند،آنچه تو را به توجیه و تأویل های مصلحت جویانه می کشاند،و عشق به او،کور و کرت می کند؛ابراهیمی ای و ضعف اسماعیلی ات،تو را بازیچهء ابلیس می سازد.در قلهء بلند شرفی و سراپا فضیلت،در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای به دست آوردنش،از بلند فرود می آیی،برای از دست ندادنش،همهء دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی؛او اسماعیل توست،اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد،یا یک شیء،یا یک حالت،یک وضع،و حتی،یک نقطهء ضعف!

چهل و دو) ابراهیم،باز هم یک انسان می ماند.و نه انسان ذهنی ساخت فیلسوف ها و شاعر ها و عارف ها،انسانی عینی،واقعی.با همهء عواطف طبیعی بشری،انسانی ساخت خدا!

چهل و سه) امر ارشادی،امری است که اگر شارع هم نمی گفت،باز به حکم عقل لازم بود و به عبارت دیگر،امر ارشادی امری است که شارع به وسیلهء آن،انسان را به حکم عقل متوجه می سازد.

چهل و چهار) وقتی حقیقت در کنار زندگی قرار میگیرد،خیلی ها حق طلبند؛بی درد سر؛اما وقتی حق در برابر زندگی قرار می گیرد و حق پرستی اسباب زحمت می شود،آخرین فریب انسانی که هم آگاه است و هم مسئول،توجیه است.یافتن راهی که بتواند نگه دارد و بماند،اما وجدانش را هم به گونه ای تخدیر کند.

چهل و پنج) این مناسک،رسالهء عملیه نیست؛رسالهء فکریه است.در آخرین سفر،با خود اندیشیدم که چرا آنچه را کارگردان حج،خود معین نکرده است،من معین کنم؟اگر می بایست تعیین می شد،تعیین کرده بود،آیا اینکه این سه را تعیین نکرده است،خود یک نوع تعیین نیست؟یعنی در هر بتی،دو تای دیگر نیز نهفته است و در هر رمی،رمی آن دو بت دیگر را نیز نیت کن!

چهل و شش) آنچه باید ذبح می کردی،اسماعیل نبود،بند اسماعیل بود،دست آویز ابلیس،اسماعیل،خود محبوب خداست،عطیهء خداست،او را خدا خود به تو بخشید و اکنون خدا بود که فدیه اش را خود پرداخت!

چهل و هفت) بیش از یک میلیون مسلمان سراسر جهان،نباید حج را به پایان برند و بی آنکه به هم بیندیشند و با هم بر روی زمین پراکنده شوند و در لاک زندگی فردی و قومی خویش خزند.

چهل و هشت) زاهد نیز خودپرستی است چون مادّی.مادی تکنیک را وسیله می کند و زاهد،مذهب را،مادی علم را ابزار لذت خویش می کند و زاهد،خدا را و هر دو یک نوع بهشت را می طلبند:او در این دنیا و این در دنیای دیگر!

ادامه دارد.


سی و دو) بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد،نه در آنچه بدان می نگری!

سی و سه) .سپس جاری شوید از همان جا که خلق جاری است.(بقره199)این قید به خاطر آن است که در جاهلیت بزرگان و اشراف در مسیری اختصاصی،کنار از بستر رودی که تودهء مردم در آن به سوی مشعر جاری بودند،حرکت می کردند.

سی و چهار) در عرفات،شناخت،جمع بود و در مشعر،شعور،مفرد!یعنی که واقعیت ها گوناگون است و بسیار،اما حقیقت،یکی است و راه یکی!راه مردم،که به سوی خدا می رود!

سی و پنج) قید هائی مانند خدمت یا خیانت و .در شعور مطرح است،نیروئی که علم را به استخدام در می آورد،جهت می بخشد،فجور می آفریند یا تقوی،صلح یا جنگ،عدالت یا ظلم.

سی و شش) عرفات،مرحلهء آگاهی است،شناخت یک رابطهء عینی است.رابطهء ذهن با واقعیت خارج(جهان،برون ذات)چشم می خواهد و روشنائی؛اما شعور،مرحلهء خودآگاهی است،قدرت فهم است و این یک مسئلهء ذهنی،درون ذات.

سی و هفت) شگفتا!شعوری زادهء شناخت و زایندهء عشق،همسایهء دیوار به دیوار علم و ایمان:میانهء عرفات و منی!پس از عرفات و پیش از منی.

سی و هشت) دستورها دقیق،اجتناب نا پذیر و دو دو تا چهار تا است،حوصلهء تحمل توجیه و تأویل های صوفیانه و فیلسوفانه و زاهدانه را ندارد،کار دعا و توسل و شفاعت و ناله و استغاثه و نذر و نیاز و رشوهء مذهبی و کلاه شرعی و خدعهء فقهی و گشادبازی های ولایتی و خیال پردازی های فیلسوفانه و لاابالیگری های صوفیانه نیست،اطاعت محض است و عمل و اثر.مو به مو باید اجرا کنی.اطاعت،اینجا،بی چون و چرا است،هیچ راه گریزی نیست،هیچ چیزی جای آن را نمی گیرد،تقصیر تو را،در اینجا،هیچکس بر تو نمی بخشد،نمی تواند ببخشد.فراموش نکنی،در این کوهستان ها هیچ کس کاره ای نیست.ابراهیم (ع)و محمد(ص) اگر یک گلوله بر خطا زدند،یکی کمتر زدند،مسئولند،حج نکرده اند.اگر اشتباه کنی،باید جریمه بدهی،راه دیگری وجود ندارد،بافندگان کلاه شرعی،سرشان در اینجا بی کلاه است.

سی و نه) و تو؟زندانی چهار جبر،چهار زندان بزرگ!طبیعت و تاریخ و جامعه و خودت!رهائی از سه زندان اول،با علم،میسر است.اما علم از گشودن این چهارمین زندان،عاجز است،که آن سه زندان در بیرون از تو بود و این چهارمین،در درون تو است،در خود عالم بودن تو است!

چهل) سرنوشت تو،متنی است که اگر ندانی،دست های نویسندگان می نویسند،اگر بدانی،خود می توانی نوشت.

ادامه دارد.


بیست و چهار) ابراهیم وار زندگی کن،و در عصر خویش،معمار کعبهء ایمان باش،قوم خویش را از مرداب زندگی راکد و حیات مرده و آرام خواب و ذلت جور و ظلمت جهل،به حرکت آر،جهت بخش،به حج خوان،به طواف آر.

بیست و پنج) طواف،انسان است،خودباختهء حقیقت؛و سعی،بشر است،خودساختهء واقعیت؛طواف،انسان متعال؛و سعی،انسان مقتدر.

بیست و شش) و حج،جمع ضدین!حل تضادی که بشریت را در طول تاریخ گرفتار کرده است:ماتریالیسم یا ایده آلیسم؟عقل یا اشراق؟دنیا یا آخرت؟برخورداری یا زهد؟مائده های زمینی یا مائده های آسمانی؟مادیت یا معنویت؟اراده یا مشیّت؟و بالاخره،تکیه بر خدا یا بر خویش؟و خدای ابراهیم(ع) به تو می آموزد که:هردو!آموزشی نه با فلسفه،با عرفان،با علم،با کلمات،که با نمونه:یک انسان.

بیست و هفت) آهنگ کعبه کردن،حج نیست،قبلهء حج،کعبه نیست،در آغاز،چنین می پنداشتی،این خطاست،اکنون بیاموز که حج،به کعبه رفتن نیست،از کعبه رفتن است.اکنون،تو،ای که در بلند ترین قلهء بندگی،به آزادی رسیده ای و در کمال بی خودی،به خود،شایستگی آن را یافته ای که بگویندت:از کعبه بگذر!تا کعبه،کعبه قبله بود تا جهت را گم نکنی،تا قبله های دیگر نفریبندت،در کعبه،قبله جای دیگر است،آهنگ آن جا کن،آهنگ سفری بزرگ،بزرگتر از سفر کعبه:حج اکبر!

بیست و هشت) همه جا سخن از حرکت است،حرکت ذاتی(گشتن) و حرکت انتقالی (بازگشتن)!و همه جا سخن از الیه است؛ نه فیه ! [انا لله و انا الیه راجعون] و این است که در منی رهایت می کند و این است که در بازگشت از عرفات،به کعبه نمی رسی!تا پشت دیوار مکه می آیی،که قرب هست و نیل نیست!پس حج،از کعبه تا عرفات رفتن است و از عرفات،به سوی کعبه تا منی بازگشتن!

بیست و نه) عرفات،سخن از شناخت است:علم؛مشعر،سخن از شعور است:فهم؛و منی،سخن از عشق است:ایمان!؛از کعبه ناگهان در عرفات: (انّا لله)؛و از عرفات،به سوی کعبه،منزل به منزل،در بازگشت: (انّا الیه راجعون)!پس عرفات،آغاز است،آغاز آفرینش ما در این جهان!

سی) عصیان یعنی که اراده ای در برابر ارادهء خداوند!یعنی که آزادی،در برابر جبر طبیعت،یعنی که انتخاب،پس مسئولیت،خودآگاهی و در نتیجه تبدیل باغِ سیری و سیرابی و بیدردی به زمینِ نیازمندی،عطش و رنج:هبوط!

سی و یک) همه می پندارند که اول باید شعور باشد،تا بتواند به شناخت برسد،بشناسد!اما آفرینندهء شناخت و شعور،برعکس،می گوید:از برخورد،برخورد دو جنس متضاد،تصادم دو اندیشه،پیوند و پیدایش نخستین تصادم و تفاهم،پایان زندگی فردی و آغاز نخستین اجتماع،خانواده،پیدایش عشق خودآگاه و به هر حال،یکی شدن دو انسان،شناخت پدید آمد و با آن،انسان در زمین،و سپس،سیر تکاملی شناخت،به شعور پیوست و علم،قدرت فهم را افزود و آگاهی،خودآگاهی زاد!عینیت،مایه و پایهء ذهنیت است و در رابطهء ذهن با عالم خارج و در اتصال با واقعیت،عقل رشد می کند و ادراک نیرو می گیرد و قدرتهای معنوی آدمی می شکفد.

ادامه دارد.


هجده) رهبانیتِ تو در صومعه نیست،در جامعه است.در صحنه است،که در ایثار،در اخلاص،در نفی خویش،در تحمل اسارت ها،محرومیت ها،شکنجه ها و درد ها و استقبال خطر ها و در صحنهء درگیری ها و به خاطر خلق است که به خدا می رسی،که:هر مذهبی رهبانیتی دارد و رهبانیت مذهب من،جهاد است.[پیامبر اکرم (ص)]

نوزده) تنها این جاست که می توانی کلی را به چشم ببینی.در بیرون کعبه،فرد واقعیت دارد،جزئی،عینی است،کلی،یک مفهوم ذهنی است،انسان یک معنی،یک ایده،یک مفهوم عقلی و ذهنی و منطقی است،در عالم خارج فقط انسانها هستند،که هر که هست حسن است یا حسین،زن است یا مرد،شرقی است یا غربی،و این جا،واقعیت ها همه محو شده اند،مفهوم کلی،حقیقت عقلی،یا ذهنی،واقعیت عینی خارجی یافته است.اکنون بر گِرد کعبه،فقط انسان است که طواف می کند،مردم و دگر هیچ!

بیست) در اینجا به تو می آموزند که تنها در نفی خویش،به اثبات می رسی،در خود را ذره ذره،اندک اندک،به دیگران ایثار کردن،به امت فدا کردن است که ذره ذره،اندک اندک،به خود می رسی،خود را کشف می کنی،به آن خود راستین ات پی می بری،چنانکه در خود را ناگهانی،انقلابی،به مرگ سپردن،در مرگ سرخ فنا شدن است که به شهادت می رسی،شهید می شوی و شهادت یعنی حضور،یعنی حیات و شهید یعنی همیشه حیّ و حاضر و ناظر بر وجود زندهء جاوید!

بیست و یک) سبیل الله یعنی سبیل الناس.هردو یکی است.از فردیت به سوی الله،سبیلی نیست.اگر می گوئی که پس عبادت های فرادی چرا؟برای آنکه خود را بسازی،بپروری،تا به آستانهء ایثار برسی،تا شایستگی از خود گذشتن برای جمع بیابی،تا انسان شوی،که فرد،فانی است،انسان باقی است،انسان خلیفهء خدا در طبیعت است،و تا خدا خداست،خلیفه اش هم هست،آیه اش هست،و تو در خود را این جاوید میراندن،زنده می شوی،جاودان می مانی.که قطرهء جدا از دریا،شبنم است،تنها در شب است،عمرش یک شب است،ساکن است،با نخستین لبخند نور،محو می شود.به رود پیوند تا جاودان شوی،تا جریان یابی،تا به دریا رسی.

بیست و دو) و سنت این بود که چون دستت،به بیعت،در دست کسی قرار می گرفت،از بیعت های پیشین آزاد می شد.و اکنون در لحظهء بزرگ انتخاب!انتخاب راه،هدف و سرنوشت خویش،در آغاز حرکت،در آستانهء ترک خویش و غرق در دیگران،پیوستن به مردم،هماهنگ شدن با جمع،باید با خدا بیعت کنی.خدا دست راست خویش را پیش تو آورده است،دست راستت را پیش آر،در بیعت او قرار گیر،با او هم پیمان شو،همهء پیمانها و پیوندهای پیشینت را بگسل،باطل کن،دستت را از بیعت با زور،زر،تزویر،از پیمان با خداوندان زمین،رؤسای قبایل،اشراف قریش،صاحبان بیوت!همه رها کن،آزاد شو!به جمع بپیوند؛اما نه به ت،که به عشق!

بیست و سه) شگفتا!اسماعیل و ابراهیم،دست اندر کار بنیاد کعبه.اسماعیل و ابراهیم!این از آتش گذشته و او از قربانگاه!و اینک هر دو مأمور خداوند،مسئول خلق،معمار کهن ترین معبد توحید در زمین،نخستین خانهء مردم و در تاریخ،خانهء آزاد،آزادی،کعبهء عشق،پرستش،حرم!رمزی از سراپردهء ستر و عفاف و ملکوت!

ادامه دارد.


نُه) مناسک حج،نه فقط رسالهء فقهی در آداب و اعمال حج است و نه فقط رسالهء فکری در فلسفهء این آداب و تفسیر و تحلیل این اعمال،بلکه این آداب و اعمال در حج،نام ویژه اش مناسک است و این نامی است که اسلام،خود بدان داده است و نشان می دهد که تعبیر من از حج – که می گویم مجموعه ای است از حرکات،حرکات دارای نظم وابسته به زمان و در جمع – با این تسمیه سازگار است.

ده) اگر یک هزارم تعصب و تکیه وسواسی که در فرم انجام حج اِعمال می شود،در فهم معنی و محتوای آن به عمل می آمد،حج می توانست هرسال،دورهء درسی باشد که صدها هزار نمایندهء آزاد و مشتاق را با روح حج و رسالت اسلام،آشنا کند.

یازده) حج یک حکم متشابه است.همچون آیهء متشابه!و غنی ترین و اساسی ترین معانی،در همین ظروف متشابهات پنهان است که در هر عصری و با هر کشفی،بطنی ازبطون بیشمار آن گشوده می شود و در دل این متشابهات است که آنچه را باید اندیشه های غوّاص قرن های آینده صید کنند،از چشم های کم سو و اندیشه های لغزان امروز و دیروز،پنهان کرده اند.

دوازده) در چشم من،احکام نیز همچون آیات،به محکم و متشابه تقسیم می شوند.جهاد یک حکم محکم است و حج،یک حکم متشابه!

سیزده) در یک کلمه،حج شبیه آفرینش است و در همان حال،شبیه تاریخ و در همان حال،شبیه توحید و در همان حال،شبیه مکتب و در همان حال،شبیه امت(به معنای جامعهء نمونهء اعتقادی)و بالاخره،حج نمایشی رمزی است از آفرینش انسان و نیز از مکتب اسلام.

چهارده) حج یعنی هجرت از خانهء خویش به خانهء خدا.ای فرزند آدم و خلیفهء خدا!تاریخ،زندگی،نظام ضد انسانی اجتماع،تو را مسخ کرده است.روح خدا را بجوی و بازگرد.از خانهء خویش به سوی خدا حج کن!

پانزده) همهء اینها که سالهاست انسان بودن خود را از یاد برده بودند و جن زدهء زور شده بودند و یا زور یا میز یا نام یا خاک یا خون.و موجودی شان را وجودشان می دیدند و درجه هایشان و لقب هایشان را خودشان می یافتند،اکنون همه خودشان شده اند،خودِ انسانی شان،همه یک نفر،انسان و دیگر هیچ،همه یک صفت:حاج!قصد کننده.و همین!

شانزده) نماز در میقات،یعنی اینکه:اینک من،ای خدا،نه دیگر بندهء نمرود،بندهء طاغوت،که در هیأت ابراهیم(ع)،نه دیگر در جامهء گرگ زور،روباه فریب،موش سکه پرست و نه میش ذلت و تسلیم،که در هیأت انسان،در جامه ای که فردا باید به دیدارت از خاک برخیزم.

هفده) کعبه،آن سنگ نشانی است که ره گم نشود،این تنها یک علامت بود،یک فلش،فقط به تو،جهت را می نمود،تو حج کرده ای،آهنگ کرده ای،آهنگ مطلق،حرکت به سوی ابدیت،حرکت ابدی،رو به او،نه تا کعبه،کعبه آخر راه نیست،آغاز راه است!

ادامه دارد.


دوست  صاحب بصیرت من!همین ها نشانهء آن نیست که دشمن از قرآن می ترسد و همین ترس دشمن کافی نیست که تو را به نقش قرآن در حیات و نجات و بیداری و خلّاقیّت این کتاب مطمئن سازد؟

ای مسلمان آگاه!اگر نمی توانی قرآن را بگشائی و متنش را بخوانی و بدانی که چه می گوید،اگر نمی توانی تاریخ را بشناسی و پی ببری که این کتاب در ایجاد انقلاب انسانی،چه اعجازگری های شگفت کرده است و از فلسفه بافی های یونانی،خیال پردازی های هندی و تمدّنهای نظامی و اشرافی رومی و ایرانی و از جهل و وحشی گری های عربی،ناگهان چه جنبش و جوشش معجزه آسای فکری و فرهنگی و ی و اخلاقی جهانی پدید آورد و چه روح انقلابی در کالبد قطعه قطعهء بشریّت دمید و چه تمدّن علمی و روحی و مادّی ای،با انگیزهء تقوا و عدل،در میان توده های همیشه محروم از سواد و از سعادت بپرورد،لااقلّ می توانی به سخن رهبران انقلابی شمال افریقا در همین عصر خود ما گوش دهی که:

 «بیداری و نهضت آزادی خواهی و ضدّ استعماری شمال افریقا،درست از روزی آغاز شد که شیخ محمّد عبده،پیرو مکتب سیّدجمال الدّین اسدآبادی که شعارش «بازگشت همهء مسلمانان به قرآن» بود،به شمال افریقا آمد و همهء علمای اسلامی را گرد آورد و آنها را دعوت کرد که به جای غرق شدن در فلسفه های کهنه و علوم قدیمه و انحصار در فقه و اصول و کلام و حکمت و طرح مسائل متافیزیکی و موشکافی های افراطی و ذهنی در احکام فرعی،به سراغ قرآن بروید و از همهء علوم قدیم و جدید،اسلامی و غیر اسلامی،برای فهم درست و راستهء این «پیام» کمک گیرید و بکوشید تا مردم منحطّ و استعمارزده و مذهبی های گرفتار خرافه و تفرقه و تنگ بینی و تعصّب و جهل،با قرآن آشنا شوند؛قرآن را،هم در حوزه های علمی دینی و همدر اذهان عوام و افکار عموم مطرح کنید.»

در حالیکه ژنرال آرگو و ژنرال سالان،همهء الجزایر و تونس و مراکش و موریتانی را در زیر استعمار ضدّ انسانی فرانسه ذلیل ساخته بودند و ثروت و عزّت و فرهنگ آنها را غارت می کردند و ژنرال سوستل با پسرش در جنگلهای طلمسن،به «شکار عرب» میرفت تا بچّه اش تیراندازی و شکار بیاموزد!و به زنش در پاریس می نوشت که:«.همه مان خوبیم،من خوبم،سگم خوب است،عربم خوب است!»،مؤمنین در همین ایّام سیاه و اوضاع رقّت بار ننگ آور،همه مشغول بودند تا با ذکر و دعا و توسّل و احیاناً نذر و اطعام و امور خیریّهء فردی،به «آزادی خود از آتش دوزخ» برسند و پس از مردن،رستگار شوند! امّا قرآن که از طاقچهء تقدّس به مسند تعلیم و تفکّر بازگشت،به آنان آموخت که رستگاری در آخرت،از طریق رستگاری در دنیاست و راه بهشت اسلام از آزادی و بیداری و عزّت و دانش مسلمین می گذرد و هرکه در اینجا ذلیل بمیرد،آنجا نیز ذلیل بر میخیزد و «وَمَن کَانَ فِی هَذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِی الآخِرَةِ أَعْمَى وَ أَضَلُّ سَبِیلًا:و هر که در این دنیا کور باشد در آخرت هم کور و گمراهتر خواهد بود.اسراء-72»

ادامه دارد.


گفتند:قرآن را از ریشهء «قَرَءَ» مگیرید،از «قَرَنَ» بگیرید و نتیجه اش اینکه«کتابِ خواندن» نیست،کتابِ «همراه داشتن» و «به خود چسباندن»است!!!گفتند:اسراری را که فقط در نقطهء زیر «ب» در بسم الله نهفته است،اگر کسی بخواهد تفسیر کند،یک عمر کفاف نمی دهد!!!

گفتند:قرآن هفتاد«بطن» دارد و هر بطن آن باز هفتاد بطن و همین طور!این درست است؛امّا این را طوری معنی کردند که یعنی نباید نزدیکش رفت،یعنی هرکس قرآن را گشود و خواند و در آن اندیشید و از آن چیزی فهمید،محکوم شود و هرچه از آن فهمیده،مطرود و مشکوک اعلام شود.گفتند:معنی واقعی قرآن نزد ائمّه(س) است،در کتاب مخصوصی است که مخفی است و هیچ کس از آن خبر ندارد و آن در خانوادهء پیغمبر(ص)بود و بعد پنهانی،دست به دست میان ائمّه گشته و بالأخره در دست امام غایب است.از این خبر – که درست هم هست و به این معنی است که آنها بهتر از دیگران این کتاب را فهمیده اند و این طبیعی و منطقی است – چنین نتیجه گرفتند که قرآن یک کتاب معمّائی و اسرارآمیز و برای بشر،غیر قابل فهم است!!!

گفتند:هرکس قرآن را با عقل خودش تفسیر کند،در جایگاهی از آتش قرار خواهد گرفت؛درحالیکه سخن پیامبر(ص):

«مَنْ فَسَّرَ الْقُرْآنَ بِرَأْیِهِ فَلْیَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّار»

 است،یعنی  هرکس با «نظر خودش»،«رأی خودش»،قرآن را تفسیر کند.؛و این سخنی بسیار علمی و منطقی است و اصل تحقیق است که محقّق در جست و جوی حقیقت،باید ذهنش را از نظریّات شخصی و عقاید قبلی و به اصطلاح دانشمندان اروپائی،از«پیش داوری» خالی کند تا وقتی متنی را تفسیر می کند،معنی حقیقی آن را بتواند دریابد،نه اینکه هر کلمه ای و تعبیری را با رأی قبلی خود به زور تطبیق دهد و با سلیقه و عقیدهء خاصّ خود،آن را توجیه و تأویل نماید.می بینیم چه طور هوشیارانه،«رأی» را «عقل» معنی کردند و چون خواندن و فهمیدن و عمل کردن به هر سخنی و کتابی جز با«عقل» امکان ندارد،مردم از ترس اینکه در جایگاهی از آتش قرار نگیرند،از خواندن و فهمیدن و عمل کردن به قرآن ترساندند و بعد خودشان در حالی که «تفسیر به عقل» را تحریم کردند،بر خلاف همین حدیث،قرآن را سراسر به «رأی خود» تحریف و توجیه و تأویل کردند و به صورت کتابی معرّفی کردند که همه اش در تعریف و تمجید،و یا فحش و بدگوئی نسبت به چند نفر از اشخاص پیرامون پیامبر(ص) است و آن همچون از آنها می ترسد،همه اش به گوشه و کنایه و غیر مستقیم است،به طوری که خود آنها هم متوجّه نمی شده اند!حتّی بعضی حرفهای بدتری گفتند:اصلاً قرآن حقیقی در دست امام زمان(عج) است و هر وقت ظهور فرمایند،آن را با خود خواهند آورد و قرآن فعلی،قرآن اصلی نیست،تحریف شده است،بعضی آیات را از آن برداشته اند!!!.

در حالیکه خداوند در خود قرآن،صریحاً وعده می فرماید:

إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ: بى‏ تردید ما این قرآن را به تدریج نازل کرده‏ ایم و قطعاً نگهبان آن خواهیم بود.(حجر-9)

 این فکر را که برای همیشه نابودی اسلام  و مرگ مسلمین را تضمین می کند،شایع کنند و حتّی موفّق شدند آن را در ذهن چند تن از علمای بزرگ هم بیندازند و در کتابهای مشهور و مهمّ و رایج هم منعد و حتّی گروه هائی را هم به این فاجعه معتقد ساختند،ولی خوشبختانه علمای بزرگ ما در اینجا کوتاهی نکردند و یک کلام،همگی این توطئهء ریشه دار را ریشه کن ساختند.

ادامه دارد.



اسلام در این هنگام،نه تنها در میان تودهء مذهبی،روح و جهت تازه یافت،که حتّی در چشم روشنفکران مادّی و ضدّ مذهبی هم جاذبه ای نیرومند و ایمان آور گرفت و مردی چون هانری آلک،سردبیر رومهء «جمهوری الجزایر»(ارگان رسمی حزب کمونیست الجزایر)که فرانسوی نژاد بود و به رغم دستور حزب،به صف مجاهدان اسلام پیوسته بود،در زندان نوشت که:«در چنین جائی،پَستانه است که از شکنجه های شگفتی که به من داده اند سخن بگویم.اینجا هر ساعت،مجاهدی را از اتاقهای یکی از طبقات زندان به صحن حیاط زندان پرت می کنند و من می بینم که اینها در حالی که پیداست شکنجه های طولانی و مهیبی را تحمّل کرده اند،با دهانی شکسته و خونین،کلمات نامفهومی از یک دعای مشهور را بر زیر لب دارند؛من معنی این کلمات را نمی فهمم که چه می گویند،امّا همین اندازه می دانم که اکنون،از میان همهء مکتب ها و ایدئولوژی های جهان،تنها چیزی که بدان معتقدم،همین کلمات نامفهوم است»![پیداست که شهادتین خود را می گفتند،امّا برای هانری آلگ که فرانسوی است،مفهوم نبوده است].

این همه پیروزی ها در همین سالها و در برابر همین غرب و واقعیّتهای همین قرن،تنها از آنجا به دست آمد که مسلمانان آموختند که قرآن،کتابِ خواندن است و نه تبرّک کردن؛یک پیام است که باید شنید،نه یک شیء مقدّس و یک فتیش که باید آن را پرستید؛«سخن»است و در آن،«اندیشه» نهفته است،نه شیئی که در آن«مانا» باشد – نیروی مرموزی که در اثر تماسّ و دست کشیدن در اشیاء و اشخاص حلول کند و اثر غیبی بگذارد-این است که قرآن،اگر در جامعهء مسلمین«کتاب»شود و خوانده شود،فهمیده شود و مطرح شود،اگر به مؤمنانش بگویند که: «او حرف می زند،خطابش به توست و باید گوش دهی،گوش کنی که چه می گوید»،نجات بخش است و بیدار کننده و سازنده،نه تنها در گذشته،این قدرت را نشان داده است،که امروز نیز چنین است و نه تنها در برابر امپریالیسم روم و ایران قدیم،که در برابر استعمار جدید نیز.

ادامه دارد.



و دانستند که راه تقرّب به خدا در اسلام،«تعقّل»است نه «تعبّد»،و عابد ناآگاه بی دانش،مانند خر دستگاه خراس است که چرخ چرخ می خورد و می گرد و از جای خود تکان نمی خورد؛دانستند که:«هرکه به ظلم تن دهد،همدست ظالم است» و زندگی مسلمان بر عقیده و جهاد استوار است و سنّت پیامبر(ص) و پروردگان آن حضرت،تلقین و تعبّد و ریاضتهای فردی و عبادتهای تخدیری نیست،«جهاد و شهادت» است و آورندهء قرآن،یک راهب نیست،«پیامبر مسلّح» است و هدف رسالتش:«آگاهی و عدالت».

دانستند که خدای اسلام،«آهن»(مظهر قدرت)را در ردیف ترازوی عدل و ترازوی عدل را در کنار کتاب و وحی نام می برد(حدید:25)و دانستند که نشانهء جامعه ای که ایمان اسلامی دارد،«نرمش با خودی ها و خشونت با دشمن» است(قرآن)،«سربلندی و عزّت» است(قرآن)و اکنون که استعمارزده و ذلیل و اسیر بند استعمار فرانسه اند و با خود،کینه توز و بدبین و پر تعصّب و در برابر بیگانه،نرمخوی و سهل انگار و سازشکار و یا بی تفاوت،پس آنچه به نام دین دارند و به نام اسلام عمل می کنند،نه دین است و نه اسلام،حتّی نماز و دعا و حجّ و روزه شان نیز که احکام مسلّم و روشن مذهبی شان است،نه نماز است و نه دعا و نه حجّ و نه روزه،که اگر می بود،باید اثری می داشت!

این«دانستن ها»را همه قرآن به مردم آموخت و بیدارشان کرد و فهمیدند که بزرگترین وظیفهء مذهبی شان این است که پیش از هر کاری باید عوامل انحطاط فکر و جامعه را ریشه کن سازند و دیدیم که«تودهء منحطّ مذهبی»بیدار شدند و به نیروی مذهب و دعوت قرآن،جهاد را آغاز کردند و «روشنفکران غیر مذهبی» نیز که مذهب و اسلام را در شکل منحطّ قدیمش می دیدند و از آن گریخته بودند و به مکتب ها و ایدئولوژی های دیگر ایمان آورده بودند و ناچار از متن مردم مذهبی بریده بودند و برای خود یک «قشر کنار افتاده از اندام جامعه»شده بودند،بازگشتند،هم به اسلام و هم به مسلمانان و هم ایمان پیدا کردند و هم با توده پیوند خوردند و این بود که توده از جمود تعصّب و روشنفکران – با بازگشت به اسلام – از غربزدگی نجات یافتند و این است که حتّی مردی چون عمر اوزگان،دبیر سابق حزب کمونیست و متفکّر مشهور مارکسیسم در افریقا،آگاهانه به اسلام باز آمد و اثر بزرگ خود به نام (Le meilleur combat) را نوشت،به معنی «برترین مبارزه» که از آغاز حدیث مشهور پیغمبر گرفته است که:«أفضَلُ الجِهادُ کَلِمَةُ عَدلٍ عِندَ إمامٍ جائرٍ» و انجمن ملّی دانشجویان الجزایر،نام«انجمن دانشجویان مسلمان الجزایر» را برای خود برگزید.

ادامه دارد.


ببینید قرآن یک گروه اجتماعی مسلمان را چگونه تصویر می کند(درست از همهء ابعاد،مو به مو و جزء به جزء،علیه جامعه یا گروه مسلمان کنونی):«.و کسانی که دعوت خداوندشان را پاسخ گفتند و نماز به پا داشتند و کار جامعه شان،میان شان بر شُور است و از آنچه آنان را ارزانی داشته ایم،انفاق می کنند و کسانی که چون قربانی و ستمی شدند،خود انتقام می گیرند و عکس العمل یک بدی،بدی ای همانند و هم اندازهء آن است.و بر کسانی که پس از ستمی که دیده اند انتقام کشند هیچ باکی نیست».(شوری:41-38 )

[نفق به معنی حفره و شکاف است،و انفاق،عملی است که این حفره را پر می سازد و در حقیقت،انفاق هدفش از میان بردن فاصلهء طبقاتی و تضادّ اقتصادی جامعه است و درست بر خلاف معنی سطحی و عامیانه ای که امروز از آن می فهمند و عملاً موجب تحکیم بیشتر نفق اقتصادی و طبقاتی است!]

ویل دورانت،نویسندهء تاریخ تمدّن معروف،دربارهء شیوهء اخلاقی و جهت دعوت قرآن سخنی می گوید که نشان می دهد آقای ژنرال سوستل از چه رنج می برد و چگونه دینی را برای جامعهء افریقائی آرزو می کند.ویل دورانت می گوید:

 این آیهء قرآن«.هرکه به شما کرد،شما نیز به همان گونه که بر شما کرده است بر او کنید»!(بقره:194)،در مقایسه با آیهء انجیل که:«اگر بر نیمرخ چپت سیلی زدند،نیمرخ راستت را پیش آر و اگر عبایت را خواستند،ردایت را نیز ببخش»،روشن می کند که قرآن یک «اخلاق مردانه» را تعلیم می کند و انجیل«اخلاق نه»را!

آری،تحصیلکردهء حق طلب!که از جمود و انحطاط جامعه ات رنج می بری و قرآن را اینچنین که در دست این مؤمنین هست تلقّی می کنی!انسان بصیر،کسی است که مسائل را سطحی نمی نگرد؛قرآن را چگونه و کجا شناخته ای؟قرآنی که تو می شناسی و می بینی،آن شیء مقدّسی است که امروز در دست جهل و فریب،ابزار استخاره و تیمُّن و تبرُّک شده است،آنچنان که دیروز نیز بر نیزهء زور و ظلم،ابزار تزویر شده بود،آنچنان که پیش از آن نیز،جمع آوری اش برای قاتل ابوذر،وجههء تقدّس دینی و تقرّب به مؤمنین شد!قرآن را عوامانه – یعنی درست مثل عوامی که بدان معتقدند – نباید اینچنین شناخت،آن را همچون یک کتاب باید گشود و خواند و اندیشید و اثر آن را در تاریخ بررسی کرد،نقش آن را در برابر هجوم فکری و فرهنگی و ی استعمار در آسیا و افریقای دو قرن اخیر تحقیق نمود و آنگاه شناخت و دید که کتاب اندیشه و آزادی و عدالت و قدرت است.

. پایان .



و این است که ژنرال سوستل فرانسوی که گرگ وحشی استعمار فرانسه در افریقا بود،گفت:«قرآن یک کتاب مذهبی نیست،کتابی است ضدّ مذهبی که به جای دعوت به پارسائی و عبادت و صلح و عفو و اندیشیدن به خدا و مرگ و روح و اسرار متافیزیک و فلسفهء حیات و سرنوشت نهائی انسان،اعراب را به جنگ و پیروزی و انتقام و سرکشی و جهانگیری و غنیمت گری می خواند و .هیچ کتابی به اندازهء قرآن،در میان تودهء پست،تحریک آمیز و شورشی نیست و با کلمات جادوئی و موسیقی پرهیجان خود،بر روی عقده ها و خصومتها اثر نمی گذارد و انگیزهء غرور و کینه جوئی و التهاب ی را برنمی انگیزد.». و گلادستون را شنیده اید – نخست وزیر یهودی مسلکی که استعمار انگلیس را جانی دوباره داد – که در محلس انگلیس،قرآن را به خشم بر روی تریبون کوفت و گفت:«تا این کتاب در میان مسلمانان باشد،امنیّت و اطاعت سرزمینهای مسلمان نشین در برابر استعمار انگلیس محال است».

این دشنامها،از زبان دشمنان آگاه و آشنائی است که بیش از هر کسی اثر این کتاب را بر اندیشه و احساس و جامعهء انسانی – در آن سالها هنوز مسلمانان با آن آشنا بودند – تجربه کرده اند.اینها قضاوتشان در زمینهء نقش اجتماعی و فکری قرآن در بیداری و حرکت و سربلندی و رهائی جامعه ها،از نظریّات مفسّران و دانشمندان،عینی تر و مسلّم تر است،چون هم دشمنند و از تعصّب دینی به دورند و هم مرد جامعه و ت و تماسّ با عمل و واقعیّت اند و با مفاهیم انتزاعی و ذهنی و خیالی بیگانه اند.

و راست می گویند،گرچه با لحن استعمارگران مردم مسلمان سخن می گویند و از جبههء دشمن اسلام،که از بیداری و رستاخیز و دشمن شکنی و نابردباری مسلمانان در برابر ستم و و غارت در رژیم استعماری رنج می برند و ملّت نجیب سر به راه امنیّت پرست و بی درد سر و پرتحمّل و محافظه کار و «صلح کلّی» و قانع و معتقد به فلسفهء «الخیر فی ما وقع» و یا متدیّن به دین آخرت پرستی و بیزار از دنیا و زاهد و صوفی مآب فارغ از شور و شرّ زندگی دنیا را در افریقا و آسیا و امریکای لاتین می پسندند! اینان بهتر از هر کسی حسّ می کنند که چگونه قرآن – اگر خوانده شود – نه مثل یک ورد نامفهوم و برای ثواب آخرت و نثار ارواح ننه و بابا؛بلکه مثل یک کتاب،بیداری و حرکت و عزّت می آفریند و نیروی ایمان تبدیل به قدرت و عصیان علیه ظلم و ذلّت و جهل می گردد.

ادامه دارد.



پیغمبر- صلّی الله علیه و آله و سلّم- دستور داد در مدینه مسجدی بنا کنند.پیغمبر خود نیز دست به کار شد،نه تشریفاتی و سمبلیک،برای تشویق مردم یا تحبیب خویش،نه؛بلکه همچون یک  کارگر ساده،زمین را می کَند،خاک می بُرد،گِل می کرد،بار می کشید.کار مسجد که پایان گرفت،کار ساختمان خانهء پیغمبر آغاز شد.به دستور وی،خانهء او را در کنار مسجد بنا کردند،به گونه ای که گوئی جزء ساختمان مسجد است،یعنی که پیشوای این رژیم در خانهء مردم یا خانهء خدا نشیمن دارد.دستور داد درهای خانه را از درون مسجد باز کنند،یعنی که برای تقرّب به وی،باید از خانهء مردم یا خانهء خدا گذر کرد،یعنی که درِ خانهء وی جز به روی مردم باز نخواهد شد.


برای هر یک از نش یک حُجره بنا کردند.دیوارها را از گل و کاه و سنگ و غالباً شاخه های درخت خرما که گِل اندود می کردند بالا آوردند و سقف ها را با شاخهء خرما پوشاندند.تختی را که بر روی آن می خوابید از چوب ساختند و کف آن را با لیف پوشاندند.این بود خانه و زندگی مردی که شمشیرش جهان را لرزاند و زبانش دل ها را.مردی که در پاسخ علی(س) که از شیوهء زندگی اش پرسید،در چند رنگ زیبا و شگفت،خود را برای کسانی که شیفتهء زیبائی های روح یک انسان بزرگ و زیبایند،نقّاشی کرد:

«معرفت،اندوختهء من است.خرد،بنیاد مذهب من است.دوستی،اساس کار من است.شوق،خِنگ رهوار من است.یاد او،مونس دل من است.اعتماد،گنجینهء من است.غم،رفیق من است.دانش،سلاح من است.شکیبائی،ردای من است.رضا،غنیمت من است.فقر،فخر من است.پارسائی،پیشهء من است.یقین،توان من است.راستی،شفیع من است.پرستش،مایهء کفایت من است.کوشش،سرشت من است.نماز،شادی من است».

مردی که هر روز از مدینه،دسته ای سپاه بر سر قبیله ای می فرستد،مردی است که امام صادق(س)،او را در چنین عبارت زیبا و شورانگیز توصیف کرده است:


«رسول خدا(ص) مثل بندگان می نشست و مثل بندگان غذا می خورد و خود را به راستی،یک بنده تصوّر می کرد».


می کوشید تا در محیط خشن و پرقساوت عرب بدوی،لطافت روح و ادب و محبّت را رواج بخشد.پرسیدند: «بهترین حکم اسلام چیست؟» گفت:


«اینکه به آشنا و بیگانه سلام کنی و غذا دهی،هرکس بتواند ولو با بخشیدن نیمهء خرمائی و اگر نتوانست،به زبان خوشی،خود را از آتش دوزخ نجات دهد،از آن دریغ نکند».


در میان مردم خویش،به زبان عیسی(س)سخن می گفت:


«یکدیگر را همواره دوست بدارید،اسلام،محبّت است،مردم،خانواده و ناموس خداوندند،هیچ کسی از خدا غیرتمندتر نیست!مرا چون مسیحیان مستائید و چاپلوسی مکنید،مرا تنها بنده و رسول خدا بخوانید».


بر گروهی گذشت،به احترامش برخاستند،گفت:


«هرگز پیش پای من برنخیزید و همچون آنان نباشید که برای تعظیم بزرگان شان قیام می کنند».


اطفال را چنان دوست می داشت که در کوچه و بازار،گِردش جمع می شدند.یتیمان و بیوه ن،بردگان و مردم گمنام و محروم،به او دلگرم بودند.مردی که در بیرون،بیم و هراس به دلها می افکند،در خانه و شهرش،سرچشمهء لطف و محبّت و سادگی و برادری و گذشت بود.با نش چنان نرم و خوشرو و متواضع و رفیق بود که عُمَر،از گستاخی دخترش نسبت به وی به خشم آمد.

ادامه دارد.

 




زندگی او به گونه ای نبود که حقّی را پایمال کند و ستمی را روا دارد.او خود بهترین نمونهء یک مسلمان بود،مسلمانی که خدا در دو خطّ،سیمای او را تصویر کرده است:«. أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ. بر کافران سختگیر و با همدیگر مهربانند»(فتح:29)

وی هرگز کسی را نیازرده بود،تنها یک بار از یک بدوی خشنی – که شانه به شانهء محمّد(ص) می راند و به اندازه ای وحشیانه و خشن می راند که مرکبش به مرکب او  خورد و پای محمّد(ص) را به بسختی به درد آورد – عصبانی شد و شلّاقی را که در دست داشت،بر او زد و به خشم گفت فاصله بگیر!

 به مدینه که رسیدند او را خواست و از او عذرخواهی کرد و خود را به پرداخت هشتاد بز ماده به عنوان فدیهء یک تازیانه محکوم کرد.

هنگامی که مرگ،حملات خویش را آغاز کرد،ناگهان به این اندیشه افتاد که چه اندوخته است؟عایشه را گفت هرچه داریم بیار و بر فقرا تقسیم کن.در این هنگام،درد باز او را به اغما افکند و عایشه که سخت پریشان بود،توصیهء او را از یاد برد.پس از آنکه به هوش آمد،از عایشه بازخواست کرد و چون دانست که وی دستورش را انجام نداده است،سخت برآشفت و ناچارش کرد که هم اکنون آنچه از درهم و دینار دارد،پیش از مرگش از خانه دور کند.اندوختهء وی هفت دینار بود و آن را بر بینوایان تقسیم کردند.در این حال دیدند که چهره اش باز شد،گوئی بار سنگینی را از دوشش برداشته اند.

ادامه دارد.



بت ها بر دیوارهء کعبه نصب بود،پیغمبر(ص) با چوبدستی خویش بر بت ها می زد و می گفت:«جاء الحقّ و زهق الباطل،انّ الباطل کان زهوقا»(اسراء-81).

پیغمبر با چوبدستی خویش بت ها را یکایک انداخت؛از درون کعبه بیرون آمد.سیل جمعیّت،سراپا التهاب و هیجان،کعبه را در میان گرفته بود.ده هزار سپاهی و هزاران تن از زن و مرد مکّه،پایان کار را بی تابانه انتظار می کشیدند.بر درِ کعبه ایستاد،رو به مردم.قریش،مرگ و حیات خویش را به چشم می دیدند که در میان دو لب او دست به گریبان یکدیگرند.محمّد(ص) می خواهد سخن بگوید؛دلها می تپد؛دهها هزار تن سپاهی و غیر سپاهی،زن و مرد،کوچک و بزرگ،دشمن و دوست،چشم به لبان وی دوخته اند،آرام و خاموش،گوئی بر سر هریک پرنده ای نشسته است.پیغمبر به سخن آغاز کرد:

«خدائی نیست جز آن خداوند یگانه ای که شریک ندارد.وعده اش را راست گردانید و بنده اش را یاری کرد و احزاب یگانه را در هم شکست.هان!هر امتیازی موروثی و اجتماعی(مأثره) و هر خونی یا مالی که ادّعا می شود در زیر قدم های من است،جز سدانت خانه و سقّائی حاجیان.هان!قتل غیر عمد با عمد یکی است،با تازیانه و عصا.دیهء آن،مغلّظه است:صد شتر که چهل شتر آن بچّه در شکم داشته باشد.ای گروه قریش!خداوند،باد و بروت جاهلیّت را و فخر فروشی جاهلی را به آباء و اجداد،در شما از میان برد.مردم از آدمند و آدم از خاک.

«ای مردم،شما را مرد و زن آفریدیم و شما را ملّت ها و قبیله ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید.هرآینه گرامی ترین شما پرهیزگارترین تان است»(حجرات – 13)

سپس رو به قریش خطاب کرد:«ای گروه قریش،فکر می کنید که من دربارهء شما چه خواهم کرد؟»

گفتند:«نیکی.برادری بزرگوار و برادرزاده ای بزرگوار هستی»

گفت:«بروید،که آزادید»!

[طبق سنّت جنگی،اینان همگی اسیر مسلمانان شده بودند و مال و جانشان همه،حقّ آنان بود که می توانستند بکشند یا نگاه دارند و یا بفروشند و بنابراین،آزادی ای که پیغمبر(ص) به آنان بخشید – برخلاف آنچه که امروز به ذهن می رسد – تنها یک آزادی ی نبود.پیغمبر،قریش را اسیر گرفت و آزاد کرد و اموالشان را به غنیمت گرفت و بخشید]

سکوت جمعیّت شکست.هیاهو و جنبش و گفت و گو از همه سو برخاست و شور و شوقی شگفت،شهر را فرا گرفت.شهری که بیست سال است آن حضرت را آزار کرده است،اکنون در اوج پیروزی او،آزاد گشته است.محمّد(ص) انتقام نگرفت،به ضرب شمشیر،شهر را اشغال نکرد و دشمنان کینه توز خویش را بشکست و فیء نگرفت،غارت نکرد! رفتار پیغمبر،دلهای سخت ترین دشمنان خویش را به هیجان آورد،کینه های کهنه را شست و جای آن را محبّت پر کرد.

پیغمبر(ص) هرگاه که به اوج قدرت و پیروزی می رسید،متواضع تر و مهربان تر می شد و این یکی از برجسته ترین خصال او بود.پس از اعلام عفو و آزادی عمومی،غالب کسانی را نیز که به علّت خیانتهای نابخشودنی،استثناء کرده بود بخشید.کوچکترین بهانه ای کافی بود که وی از خون خطرناک ترین دشمن درگذرد.پیغمبر برای تأکید حرمت مکّه،به گروهی از قبیلهء خزاعه(که در این روز با قتل مردی از مشرکان،حرمت آن را شکسته بودند)دستور داد تا ستون های پیرامون مکّه را که حریم شهر را نشان می داد و هرکه از آن می گذشت،در امان بود،مرمّت کنند.رفتار پیغمبر با مشرکان و دشمنان معروف خویش و تجلیل فراوان کعبه و مهربانی با قریش و فروتنی بیش از حدّش در اوج قدرت،دلهای مردم مکّه را سرشار از محبّت خویش ساخت.با گفتار و کردار خویش نشان می داد که کعبه را پس از در هم شکستن بتان و پاک ساختن تصویرهایش،بیشتر از قریش تقدیس می کند،حرمت مکّه را بیشتر از آنان نگاه می دارد،نشان می دهد که با آن همه آزارهائی که از شهر و مردم شهر دیده است،مکّه را باز هم شهر خود می شمارد و قریش را خویشاوند خود.

خود را سردار فاتحی که شهر را اشغال کرده است نمی داند؛بلکه همچون مردی که پس از هشت سال غربت،به دیار خویش باز گشته است،با دوست و دشمن،صمیمیّت نشان می دهد و می کوشد تا به همه ثابت کند که گذشته را فراموش کرده است و شهر خویش و خویشاوندان خویش را دوست می دارد.

ادامه دارد.



محمّد(ص)،مردی که مردم تنها با اندیشه هایش سروکار داشته باشند نبود.وی در عین حال که مرد ت و جنگ و قدرت بود،معنویّت و پارسائی و محبّت در او نمایان تر بود.کشمکش های مداوم نظامی و ی ای که زندگی او را در خود غرق کرده بود،مانع از آن نمی شد که در چهرهء او آرامش و صفائی را که از یک پیغمبر انتظار دارند به روشنی ببینند.هیچ مردی در جامعهء خویش از او پرنفوذ تر و محبوب تر نبوده است.پس از مرگ،وی همچنان در میان امّتش به  حیات خویش ادامه داد و رفتار و گفتارش همواره سرمشق فکر و زندگی پیروانش بود.اکنون نیز پس از قرن ها هنوز «سنّت» وی در کنار قرآن،سرچشمهء الهام مسلمانان است.

سخنش به الهام می مانست و عقیده اش را «القاء» می کرد و از بحث و جدل و مشاجرات فلسفی و منطقی بیزار بود.در برابر کسانی که با وی به مشاجره برمی خاستند وی تنها به خواندن آیاتی از قرآن اکتفاء می کرد و یا عقیدهء خویش را با سبکی ساده و طبیعی می گفت و به جدل نمی پرداخت.سخنش از سخن قرآن،کاملاً مشخّص بود و هرکسی آن را باز می شناخت.سبک بیانش برخلاف قرآن،عادّی و عاری از هنرمندی تعبیر و پیچیدگی های فکری و لفظی بود و در عین حال،جاذبه ای داشت که پیش از آنکه بر منطق شنونده بگذرد،دلش را می گرفت و در احساسش اثر می گذاشت.بیشتر به فطرت بشری توجّه داشت و به «بیداری» مردم می پرداخت تا «دانائی» آنان،سخنش شنونده را بشتر از آنکه به «تفکّر» فلسفی و منطقی وا دارد،به «تأمّل» درونی و وجدانی وا می داشت:«ترکت فیکم واعظین:ناطقاً و صامتاً؛الناطق:القرآن،و الصامت:الموت:

در بین شما دو تا نصیحتگر باقی می گذارم:یکی گویا و دیگری خاموش:گویا:قرآن و خاموش:مرگ».

چنین بود که مردانی تا دم مرگ بر ایمان خویش استوار ماندند و در نخستین دیدار و با ساده ترین و کوتاه ترین گفت و گوی با وی،تسلیم می شدند.نمی توان گفت اینها مردمی زودباور بوده اند،چه،مردم زودباور،همیشه زودباورند و همواره رنگ می بازند و رنگ می گیرند.و نیز نمی توان گفت تسلیم سادهء آنان به محمّد(ص) از آن رو بوده است که مردانی بدوی بوده اند و ناآگاه،چه،دانشمندان و روشنفکران،سخن تازه را،به خصوص دربارهء دین،ساده تر می پذیرند و مردم جاهل و بدوی،دیر پذیرترند و متعصّب تر.

شعر را دوست می داشت؛امّا از گفتن آن ابا داشت؛گوئی آن را برای خود،ضعفی می شمرد.هرگاه سخن می گفت،می کوشید تا سجع و وزن در آن راه نیابد و اگر به تصادف،جمله اش موزون و مسجّع می گشت،آن را عمداً در هم می ریخت؛گوئی توسّل به صنعت و تفنّن در الفاظ و عبارات را از صداقت و صمیمیّتی که در سخنش می خواست به دور  می دانست و خود را و اندیشهء خود را جدّی تر از آن می شمرد که بیانش رنگ فریب و تصنّع گیرد و بی نیازتر از آنکه بدان،فریبندگی شاعرانه بدهد.

ادامه دارد.


روزی پیرزنی نزد وی می آید تا از او چیزی بپرسد؛آن همه خبرها و عظمت ها که از او شنیده بوده است چنان در او اثر می کند که تا خود را در حضور وی می یابد،می لرزد و زبانش می گیرد؛پیغمبر که احساس می کند شخصیّت و شکوه او،وی را گرفته است،ساده و متواضع پیش می آید،به مهر دست بر شانه هایش می گذارد و با لحنی که از خضوع،نرم و صمیمی شده است می گوید:

«مادر چه خبر است؟من پسر آن زن قریشی ام که گوسفند می دوشید».

بعد احساس و عمق و عاطفه و اندازهء رقّت قلب محمّد(ص)نیز شگفت انگیز است.گاه در خانه،چنن خود را فرو می شکست و پائین می آورد که دست احساس و تفاهم عایشهء نُه ساله،آسان به او می رسید:دست های فاطمه(س) را می بوسید؛تعبیراتش در محبّت،ویژگی خاصّی دارد:«عمّار پوست میان دو چشم من است»،«علی از من است و من از علی»،«فاطمه،قطعه ای از تن من است».

وی«فرزند دوست» است،به خصوص که همیشه آرزوی پسر داشته است؛و در عین حال که به دخترانش محبّت و حرمتی نشان می دهد که در تصوّر مرد امروز نیز نمی گنجد،امّا سرنوشت،تنها برایش دختر نگاه داشت و اکنون از تنها دخترش،دو پسر یافته است و پیداست که باید این دو را سخت دوست داشته باشد،امّا در دوستی این دو کودک چنان است که همه را به شگفتی آورده است:روزی وارد خانهء فاطمه(س)شد،همچون هر روز،و از وقتی بچّه ها پیدا شدند،هر دم و ساعت!وارد شد،دید فاطمه و علی هر دو چُرت شان گرفته است و حسن گرسنه است و می گرید و چیزی نمی یابد.دلش نیامد که عزیزترین و محبوب ترین کسانش را بیدار کند.شتابان و پاورچین خود را به میشی که در صحن خانه ایستاده بود رساند و او را دوشید و طفل را نوشاند تا آرامش کرد.روزی که با عجله از در خانهء فاطمه می گذشت،ناگهان صدای نالهء حسین به گوشش خورد.برگشت و به خانه سرکشید و در حالی که تمام بدنش می لرزید،بر سر فاطمه،به سرزنش،فریاد کشید:«مگر تو نمی دانی که گریهء او آزارم می دهد؟».

اسامة ابن زید ابن حارثه نقل می کند که:«با پیغمبر کاری داشتم،درِ خانه اش را زدم،بیرون آمد و در حالی که با او حرف می زدم متوجّه شدم که زیر جامه چیزی پنهان دارد و آن را به زحمت نگاه می دارد،امّا ندانستم چیست.حرفم را که زدم پرسیدم این چیست که به خود گرفته ای رسول خدا؟پیغمبر در حالی که چهره از هیجان و شوق محبّت تافته شد،جامه اش را پس زد و دیدم حسن و حسین اند.و در حالی که گوئی این رفتار غیر عادّی اش را می خواهد برایم توجیه کند و در عین حال نمی تواند از آنها چشم برگیرد،با لحنی که هر احساسی به او حقّ می داد،آن چنان که گوئی با خود حرف می زند،گفت:این دو پسرهای من اند و پسرهای دختر من.و سپس در حالی که صدایش هیجان می گرفت،با آهنگی که در بیان نمی آید ادامه داد:خدایا من این دو را دوست می دارم،تو این دو را دوست بدار و کسی که دوست شان بدارد دوست بدار».

کودکان زهرا(س) و علی(س)،در سیمای محمّد(ص)،یک پدربزرگ،یک پدر،یک دوست و خویشاوند خانواده و یک سرپرست و یک رفیق و هم بازی خویش،احساس می کردند.با او بیشتر از پدر و مادر آشنا و صمیمی و آزاد بودند.

ادامه دارد.



پیغمبر که تاریخ،آن همه از اراده و تصمیم و قدرتش سخن می گوید و خسروان و قیصران و قدرتمندان حاکم بر جهان،آن همه از شمشیرش می هراسند و دشمن از شدّت غضبش می لرزد،در عین حال،مردی است سخت عاطفی،با دلی که از کمترین موج محبّتی می تپد و روحی که از نوازش نرم دست صداقتی،صمیمیّتی و لطفی به هیجان می آید.

در جنگ هولناک حُنین،که دشمنان باهم ائتلاف کرده بودند تا همچون تنی واحد،او را زیر شمشیر گیرند و نابودش کنند و تا شکستِ نزدیک به آستانهء مرگ نیز او را کشاندند،شش هزار اسیر گرفت و چهل هزار شتر،گوسفند و غنائم دیگر،بی شمار.

مردی از جانب دشمن شکست خورده آمد و گفت:«ای محمّد،در میان این اسیران،دائی ها و خاله های تو اند»[طایفهء بنی اسد که حلیمه – دایه ای که او را شیر داده بود – از آنها بود و این طایفه،یکی از طوایف بسیار قبیلهء هوازن به شمار می رفت]و سپس افزود: «اگر ما نعمان ابن منذر [پادشاه معروف حیره،دست نشاندگان ساسانی در شرق عربستان]و ابن ابی شمر[ پادشاه غسّانی،دست نشاندهء رومی ها در شمال عربستان] را شیر داده بودیم،در چنین هنگامی به بزرگواری شان چشم می داشتیم و تو از هرکه پرستاری اش کرده اند،بزرگوارتری» و سپس زنی را آوردند که فریاد می زد:«من خواهر پیامبر شمایم».پیغمبر گفت:«چه نشانه ای داری؟»آن زن،شانه اش را نشان داد و گفت:«این اثر دندانی است که وقتی تو را بر کول گرفته بودم و تو خشمگین شده بودی،به شدّت گاز گرفتی».

پیامبر چنان به هم آمد و یاد محبّت های دایه و دخترانش و خاطرهء ایّام کودکی اش در صحرا و در میان این طایفه،او را چنان برآشفته و هیجان زده کرد که اشک در چشمش گشت و گفت سهم خودم را و تمام فرزندان عبد المطّلب را هم اکنون می بخشم؛فردا در مسجد حاضر شوید و پس از نماز،درخواستتان را در جمع،بلند بگوئید تا تصمیم خودم و خویشاوندانم را در پاسخ شما اعلام کنم،مگر طایفه های دیگر از من پیروی کنند.و فردا چنین کرد و با این نمایش عاطفی،همه را آزاد ساخت و حتّی چند تنی را که از پس دادن سهم شان امتناع کردند،به وعده های آینده راضی کرد.

در خانه و خانواده نیز چنین است.در بیرون،مرد رزم و ت و فرماندهی و قدرت و ابّهت است و در خانه،پدری مهربان و شوهری نرمخوی و ساده و صمیمی،چندان که نش – آنها که در آن عصر،تنها زبان کتک را خوب می فهمیدند و این زبان را،محمّد(ص) هیچ نمی دانست و در تمام عمر هرگز دستی بر سر هیچ یک از نش بلند نکرد – بر او گاه گستاخی می کردند و آزارش می دادند و او در همهء عمر،تنها موردی که بر آنها سخت گرفت و به تنبیه شان پرداخت – آن هم به علّت انکه بر او سخت گرفته بودند و سرزنش و آزارها که این همه تنگدستی و فقر را در خانهء تو نمی توان تحمّل کرد – این بود که از آنها قهر کرد و به خانه شان نرفت و بیرون خفت،در یک انبار که نیمی اش از بیده و کاه و غلّه پر بود و او نردبانی می گذاشت و بالا می رفت و گوشه ای از انبار را که در طبقهء دوّم بود،هموار می کرد و می روبید و نردبان را بر می داشت و سپس بر خاک می خفت و یک ماه این چنین زندگی کرد.تا آنگاه که نش – که در عین حال به او،هم عشق می ورزیدند و هم ایمان داشتند – تسلیم شدند و در برابر این رفتار،از شرم آرام گرفتند که او آنان را مخیّر کرده بود که یا طلاق را و دنیا را انتخاب کنید،یا مرا و فقر مرا.و همگی جز یک تن – دوّمی را ترجیح دادند.

وی هرگز نمی کوشید تا خود را مرموز و غیر عادّی و موجودی غریب و عجیب در چشم ها بنماید،بلکه برعکس،حتّی به  عادّی بودن تظاهر می کرد.نه تنها از زبان قرآن می گوید که:«من بشری چون شما هستم و فقط به من وحی می شود»،که همواره اعتراف می کند که غیب نمی دانم و جز آنچه به من گفته می شود،از چیزی خبر ندارم و در رفتار و زندگی و گفت و گویش همه جا می کوشید تا در چشم ها شگفت آور و فوق العاده جلوه نکند و می کوشید تا ابّهت و جلالی را که در دلها دارد،بشکند.

[قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ یُوحَى إِلَیَّ: بگو من بشرى چون شمایم جز اینکه به من وحى مى‏شود (کهف:110 و فصّلت:6)؛

 قَالَتْ لَهُمْ رُسُلُهُمْ إِن نَّحْنُ إِلاَّ بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ: پیامبرانشان به آنان گفتند ما جز بشرى مثل شما نیستیم (ابراهیم:11)

در این دو آیه،کسانی که با زبان آشنایند،می دانند که قرآن،همهء امکاناتی را که در بیان برای نشان دادن«تأکید»خود دارد به کار برده است تا راه تأویل و تفسیرهای انحرافی بر «شخصیّت پرست»های کج اندیش و کم فهم ببندد تا خیال نکنند اگر پیامبر(ص)را فرشته کردند،از مقام وی تجلیل کرده اند.]

ادامه دارد.




در صحنه های جنگ،لیاقت شگفتی از خود نشان می داد.استعداد فرماندهی اش خارق العادّه بود.در هیچ یک از نبردها کمترین ضعفی از او ندیدند.می دانست که هر کسی را چگونه به جانبازی برانگیزد و مرگ رادر چشم ها کوچک نماید.در هنگامه ها سخت دلیر و بردبار بود.مردی چون علی(س) می گوید:

«هرگاه که جنگ سخت می شد،ما به وی پناه می بردیم».

در برابر کسانی که او را می آزردند چنان گذشت می کرد و بدی را به مهر پاسخ می داد که آنان را شرمنده می ساخت.

هر روز،از کنار کوچه ای که می گذشت،یهودی ای طشت خاکستری گرم از بام خانه بر سرش می ریخت و او،بی آنکه خشمگین شود،به آرامی ردّ می شد و گوشه ای می ایستاد و پس از پاک کردن سر و رو و لباسش به راه می افتاد.روز دیگر با آنکه می دانست باز این کار تکرار خواهد شد،مسیر خود را عوض نمی کرد.یک روز که از آنجا می گذشت با کمال تعجّب از طشت خاکستر خبری نشد.محمّد(ص) با لبخند بزرگوارانه ای گفت:«رفیق ما امروز به سراغ ما نیامد؟»گفتند:«بیمار است».گفت:«باید به عیادتش رفت».بیمار در چهرهء محمّد(ص) که به عیادتش آمده بود چنان صمیمیّت و محبّت صادقانه ای احساس کرد که گوئی سالهاست با وی سابقهء دیرین دوستی و آشنائی دارد.مرد،در برابر چنین چشمهء زلال و جوشانی ازصفا و مهربانی و خیر،یکباره احساس کرد که روحش شسته شد و لکّه های شوم بدپسندی و آزارپرستی و میل به کجی و خیانت از ضمیرش پاک گردید.

چنان متواضع بود که عرب خودخواه و مغرور و متکبّر را به اعجاب وا می داشت.زندگی اش،رفتارش و خصوصیّات اخلاقی اش،محبّت،قدرت،خلوص،استقامت و بلندی اندیشه و زیبائی روح را الهام می داد.شوخ طبعی و لطیفه گوئی را دوست می داشت؛امّا بسیار نرم و به هنجار.یک روز که در میان یارانش نشسته بر درختی تکیه داشت،پایش را بر زانوی پای دیگرش نهاد و گفت:«این ساق پایم به چه می ماند؟».هریکی چیزی می گفت و برخی آن را به شاخهء شمشاد و شاخ نبات و پایهء بلورین چراغ.تشبیه کردند و او پایش را به زمین گذاشت و ساق دیگرش را بر آن نهاد و گفت:«نه،به این یکی می ماند».

ادامه دارد.



با رفتار خویش به آنچه مردم را بدان می خواند جان می داد.عملاً می کوشید تا خود را با محرومان و بینوایان نزدیک سازد.با مردم خرده پا و غریب و کسانی که در برابر تفرعن قبیله ای قریش و تفاخر نژادی عرب تحقیر می شدند رفاقت داشت.رفتارش کاملاً ضدّ اشرافی بود و بدان عمداً تظاهر می کرد و می کوشید تا ارزش های زندگی اشرافی و رسوم و عادات اشرافیّت را در هم شکند.دستور می داد دامن قباها را برخلاف اشراف،کوتاه کنند و حتّی تأکید می کرد که آن را از زانو بالاتر گیرند و آستین ها را تنگ و کوتاه بدوزند.از ریش های دراز نفرت داشت و می گفت:«از یک قبضه هرچه بیرون بماند در آتش است».عمداً بر الاغ سوار می شد و گاه دیگری را هم پشت خود سوار می کرد.در رهگذر بر خاک می نشست و با گدایان همسفره می شد.هرگاه کاری دسته جمعی پیش می آمد،مسلمانان همه از قریش و غیر قریش،آزاد و برده و شخصیّت های بزرگ جامعه و افراد گمنام،همگی بر یک گونه کار می کردند.خود وی نیز در این برابری دقیق و عام مستثنی نبود و همچون دیگران کار می کرد و حتّی آنچه را دشوارتر بود برمی گزید.

رفتار وی هرگز به گونه ای نبود که یارانش و حتّی افراد ساده و بی تشخّص جامعه اش از او چشم بزنند و از ابراز عقیدهء خویش خودداری کنند.شیفتگی و ایمان شگفتی که نسبت به وی داشتند هرگز آنان را به چاپلوسی ها و گزافه بافی های مدّاحانه نمی کشاند،در برابر او،شخصیّت انسانی خویش را گم نمی کردند و در برخورد با وی صمیمی،آزاد و صریح بودند.

در قرآن،آیاتی که محمّد(ص) را سرزنش می نماید و خطا و لغزش او را یاد می کند کم نیست،و بیشتر از آیاتی است که او را ستوده است و این در چشم کسانی که با عشق ها و زیبائی هائی آشنایند که از سطح عادّی تعریف و تمجید بسیار فراتر است،زیباترین فضیلت محمّد(ص) و عاشقانه ترین سخن خداست،چه،به گفتهء شاندل:«عشق در آخرین مرز پروازش سراپا سرزنش می شود و معشوق در پرشکوه ترین جلوه اش در چشم عاشق،سراپا غرقهء شکایت های او» و این سخن،گوئی تفسیر این سخن زیبا و ظریف است که:«حسنات الابرار سیّئات المقرّبین:خوبی های خوبان،بدی های نزدیکان است».محمّد(ص) این آیات عتاب را با صمیمیّت و هیجان خاصّی بر مردم می خواند و همواره تکرار می کرد.

با اسیران به نیکی رفتار می نمود.در جنگ بدر،مسلمانان را که خود مردمی تنگدست بودند دستور داد که:«در جامه و خوراکتان آنان را شریک خود سازید».با اینکه خود نوشتن نمی دانست،آن را در جامعهء خویش ترویج می کرد و یارانش را وا میداشت تا آن را بیاموزند.در بدر با اسیرانی که سواد داشتند شرط کرد که هرکدام ده تن از کودکان مسلمان را خواندن و نوشتن بیاموزد،آزاد خواهد شد.

ادامه دارد.



محمّد(ص)،لحظه ای در کار خویش درنگ نداشت.آنچه را از مردم می خواست،ساده و معقول و با فطرت سالم یک انسان،هماهنگ بود.مسائل فلسفی پیچیده و گنگی نبود که برای فهمش نیازی به کسب علوم و فلسفه و یا اندیشه های پیچ در پیچ باشد.سعادت انسان و نجات و کمال یک جامعه نیز به همین اصول فطری ساده و معقول بسته است:

«تنها الله را بپرستید،در برابر هیچ کس و هیچ چیز جز او تسلیم نشوید،به یکدیگر خیانت نورزید،دختران تان را از ترس ننگ یا فقر نکشید،بیهوده به روی هم شمشیر نکشید،به سخنان شاعران تان که با سخنان گیرائی،گروهی را به غرض،لکّه دار می سازند و گروهی را در ستایش به دروغ،عزّت و پاکی و نیکی می بخشند و نفوس را با خیالات واهی و شهوت و غارت و تحریک به فساد و کبر و گستاخی و تفاخرات نژادی و خانوادگی به تباهی می کشند گوش ندهید.یتیمان را بنوازید،گرسنگان را سیر کنید.از کاهنان و جنّ گیران و جادوگران دوری کنید.یکسره در تجارت غرق نگردید.از ستم و دروغ و خیانت و نفاق و خرافه و خونریزی و قساوت و رباخواری و غرور و کینه،خود را رها سازید».

با مردم نرمی و مهربانی ای شگفت داشت،با پیروان ادیان دیگر نیز رفتارش با ادب و محبّت و احترام همراه بود و این هنگامی بود که سخن از اخلاق و انسانیّت بود.

امّا در مبارزه،هنگامی که سرنوشت جامعه مطرح است،خشن و بی رحم بود،نماز را سخت دوست می داشت؛امّا در آن افراط نمی کرد و آن را طولانی نمی نمود و دیگران را نیز بدان سفارش می کرد.

زندگی اش پارسایان و زاهدان را به یاد می آورد.زره اش نزد یهودی ای در گرو بود و پس از مرگ،ابوبکر قرضش را پرداخت و آن را پس گرفت.گرسنگی را بسیار دوست می داشت و شکیبائی اش را بر آن می آزمود.گاه خود را چندان گرسنه می داشت که بر شکم اش سنگ می بست تا آزار آن را اندکی تخفیف دهد.گوئی در این حال،ضعف خویش و هم قدرت خویش را آزمایش می کرد و نیز روح خود را از خو کردن به «روزمرّگی» باز می گرفت و خود خویش را از «حالت رسوبی» و «روح متوسّط» که خاصّ زندگی های سیر و پُر است،با تازیانهء رنج،بر می کَند و از زمین دور می ساخت.به گفتهء عایشه،در سراسر عمر هیچ گاه در یکبار،دو غذا نخورد؛اگر خرما می یافت،نان نمی خورد و اگر نان می خورد خرما نمی خورد.با این همه،از احیای روح صوفیانه و ترک دنیا و ریاضت در جامعهء خویش سخت می هراسید و با آن مبارزه می کرد.عثمان ابن مظعون و عبدالله ابن عمروعاص(عمروعاص معروف!)را که تحت تأثیر رهبانیّت و خُلق و خوی مسیحیّت،روزهای پیاپی را بی افطار روزه می گرفتند و از زن و خانه و زندگی،دل برگرفته بودند،به شدّت منع کرد و گفت:«من پیغمبرم و افطار می کنم و شب را می خوابم و می خورم و زن می گیرم و هرکه از سنّت من پیروی نکند،از من نیست».

ادامه دارد.


عجبا!صحنهء کربلا،ناگهان در پیش چشمم به پهنای تمامی زمین گسترده شد،و صف هفتاد و دو تنی که به فرماندهی«حسین(ع)» در کنار فرات ایستاده اند،در طول تاریخ کشیده شد،که ابتدایش،از آدم- آغاز پیدایش نوع انسان در جهان- آغاز می شود،و انتهایش تا.آخراّمان،پایان تاریخ،ادامه دارد!

 پس «حسین(ع)»،ت مداری نیست که صرفا به خاطر شرابخواری و سگ بازی یزید، با او «درگیری» پیدا کرده باشد،و فقط یک «حادثهء غم انگیز» در کربلا اتفاق افتاده باشد!

 «او وارث پرچم سرخی است که از آدم،همچنان دست به دست،بر سر دست انسانیت می گردد،و اکنون به دست او رسیده است»

 و او نیز با اعلام این شعار که:

 «هر ماهی محرّم است و هر روزی عاشورا و هر سرزمینی کربلا»،این پرچم را دست به دست،به همهء رهبران راستین مردم و همهء آزادگان عدالتخواه در تاریخ بشریت سپرده است. و این است که در آخرین لحظه ای که می رود تا شهید گردد،و پرچم را از دست بگذارد،به همهء نسلها،در همهء عصرهای فردا،فریاد بر می آورد که:

 «آیا کسی هست که،مرا یاری کند؟»

 وقتی به اصل «وراثت» می اندیشیدم و به ویژه «وراثت حسین(ع)»،که وارث تمامی انقلاب های تاریخ انسان است-از آدم تا خودش-ناگهان احساس کردم که گوئی همهء آن انقلابها و قهرمان ها،همهء جلّاد ها و شهید ها،یک جا ار اعماق قرون تاریک زمان و از همهء نقاط دور و نزدیک زمین،بعثت کرده اند و گوئی همگی از قبرستان خاموش تاریخ، با فریاد حسین(ع) که همچون صور اسرافیلی در جهان طنین افکنده است،بر شوریده اند؛و قیامتی بر پا شده است و همه در«صحرای م کربلا» گرد آمده اند و در دو سوی فرات،روی در روی هم ایستاده اند:

 در این سو،از «هابیل» تا «حسین(ع)»،همهء پیامبران و شهیدان و عدالتخواهان و قربانیان جنایت های تاریخ،که همه از یک ذرّیّه و تبارند،و همه فرزندان هابیل.و در نژاد،از آن نیمهء خدائی ذات متضاد آدم،«روح خدا» که در آدم دمید و همه،وارثان یکدیگر و حاملان آن امانت،که آدم از خدا گرفت.

 در آن سو،از قابیل تا یزید،فرعون ها و نمرود ها و کسرا ها و قیصر ها و بُخت النصر ها و همهء جلّادان و مردم کُشان و غارتگران زندگی و آزادی و شرف انسانی!همه از یک ذریّه و تبار،و همه فرزندان قابیل،نخستین جلّاد برادرکُش فریبکار هوس باز- و در نژاد،از آن نیمهء لجنی و متعفن ذات متضاد و ثنوی آدم،روح ابلیس که در آدم دمید،و همه،وارثان یکدیگر.

 حتی ربّ النّوع ها و شخصیت های اساطیری نیز صف بندی شده اند.هر یک سمبل ذهنی از این دو حقیقت عینی،انعکاس واقعیت بشری«الله - ابلیس»در جهان:اهورا-اهریمن! جنگ حسینی-یزیدی،سایه اش بر آسمان:پرومته-زئوس.

 

. پایان .


مانند پرومتهء اساطیری است که به خاطر انسان،آتش مقدس خدایان را از ملکوت الهی به زمین آورد،و به شب سیاه و زمستان سرد زمین و زندگی انسان نابینای فسرده افکند؛و محکوم ابدی تنهائی و زنجیر و غربت و وحشی گری و شکنجهء جانوری گشت؟

ابراهیم در آتش؟اسماعیل در منی؟یحیی در دربار هیرودیس؟موسی در غربت صحرای آوارگی و هراس فرعون؟مسیح بر صلیب جنایت و جبّاریّت یهود و قیصر،به چهار میخ کشیده؟

 

 محمد(ص) در بلندی طائف،تنها و خون آلود و گرسنه و رانده شده و سنگ خورده و مجروح؟ 

 

علی(ع) در سکوت سنگین دردناک خانهء فاطمه(س) در فریاد نخلستانهای تنهائی و شب شهر فتح ها و غنیمت ها؟

 

سر در حلقوم چاههای بیرون از مدینهء سابق؟

 

در موج جوشان و گدازان خون محراب مسجد کوفه؟چه می گویم؟تنها بر صلیب وجود دردمند و عاشق خویش،برکشیده و شهید؟

 

این تندیس کیست؟همه شان؟آری،همه شان.مگر نه اینان همه یک تن اند،و یک تن در این ها همه،یکی؛و نامش «انسان مظلوم»؟چرا بترسم که من نیستم؟که مگر نه در هر کسی،«او» هست،ذره ای از «او» هست.آری،این تندیس همهء این «هابیل»ها است،و همهء این «علی» ها است.تندیس «حسین» هم هست.آری،«حسین»،هم او که شاهد همهء ادوار است،و شهید همهء صحنه ها و قربانی همیشهء تاریخ،از «آدم» تا پایان روزگار.همین یکی است که با نام «هابیل» مبعوث می شود و با نام «ابراهیم» می آید و می رود.

 

نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم.در این لحظات شگفت،که من در یک«بیخودی مطلق» به سر می بردم،و درد،که هروقت به «مطلق» می رسد،جذبه ای روشن و مستی بخش می شود،و حالتی آرام،روشن و خوب می دهد،ناگهان عبارات پر معنا و عمیق «زیارت وارث» در مغزم جرقه زد خطاب به حسین(ع):

سلام بر تو ای وارث «آدم»،برگزیدهء خدا؛

سلام بر تو ای وارث«نوح»،پیامبر خدا؛

سلام بر تو ای وارث «ابراهیم»،دوست خدا؛

سلام بر تو ای وارث «موسی»،هم سخن خدا؛
سلام بر تو ای وارث «عیسی»،روح خدا؛

 سلام بر تو ای وارث «محمد(ص)»،محبوب خدا؛

 سلام بر تو ای وارث «علی(ع)»،ولیّ خدا؛

 

ادامه دارد.


کویری با خورشیدی کبود و آسمانی به رنگ شرم و صحرائی افق در افق،پوشیده از خون،و شبحی روئیده از دریای سرخ،سینهء صحرائی بی کس،و در زیر ابر دردبار،شبحی یا مجسمه ای،تندیسی در خون ایستاده،سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست،مجروح،خون آلود،شکسته،خاموش،با دستی بر قبضهء شمشیری که با همهء تعصبش،می کوشید تا همچنان نگه اش دارد و دستی دیگر،همچنان بلاتکلیف!

نه می جنگد،که با چه؟ نه سخن می گوید،که با که؟نه می رود،که به کجا؟نه باز می گردد،که چگونه؟ و نه می نشیند،که.هرگز! ایستاده است و تمامی تلاش اش،اینکه نیفتد! بر سر رهگذر تاریخ ایستاده،و بر هر نسلی که می گذرد،سر راه می گیرد،و بر سرش نهیب می زند که:

ای بر مَرکب های سیاه ننگ،بگریخته از همهء صحنه های«شهادت»تاریخ!

گرگ ها،روباه ها،موش های سکه پرست! و شما ای میش های ذلیل پوزه در خاک فرو برده!

ای غایب ها! پوچ ها،پلید ها،آیا در میان شما هست کسی که هنوز چهرهء انسان را به یاد آورد،و آیا چشمانی هست که او را بتوان دید و باز شناخت؟

اینان که مرگ را،همچون گردنبندی از زیبا ترین گوهر های خدا،بر گردن آویخته اند،بی مَرگانِ جاودانه اند،شاهد هر آنچه در تاریخ آدمی می گذرد،شهیدِ هر آن چه در بنی آدم می میرد و می پژمرد و قربانی جلّاد می شود!

این کیست؟تندیس تنهائی و غربت و شکست و نومیدی و درد،در کویری پوشیده از خون،از دریای سرخ شهادت سر برداشته،و تنها و ساکت ایستاده است!

او،دیگر من نیستم! هابیل است؟نخستین قتیل مظلوم تاریخ انسان:ذبیح معصوم مالکیّت و شهوت،که برادر را،جلّادِ برادر کُش کرد؟

ادامه دارد.



آن سال و آن ماه و آن روز،بیش از همه وقت احساس کردم که اینچنین است،و بیش از همیشه احساس کردم که تنها هستم و قربانی زمانه.و دردناک تر از همیشه،یافتم که در آخراّمان،چگونه فضیلت ها،رذیلت می نماید!و آخراّمان،گوئی،همیشه است!

و اینها هیچ کدام دردآور نیست،زیرا که خصومت دشمن،ایمان را بارور می کند و امید را سیراب،و به وجود،معنا و نیرو می بخشد؛و خصومت دوست،نومید کننده است و ضعیف کننده و . بد!

بی خودی نیست که«علی(ع)»،وقتی در اُحُد،هنگامی که در برابر سیل مهاجم خصم،شمشیر می زند،می غُرّد،ولی در کوفه،هنگامی که بر سر منبر،سخن می گوید،ناگهان از بی تابی درد و عجز،محکم بر صورت خویش،سیلی می زند!

و منِ خانه نشین،قربانی مصلحت! که هرگز از ظلم ننالیده ام،و از خصم نهراسیده ام،و از شکست،نومید نشده ام،اما این کلمهء شوم «مصلحت»،دلم را سخت به درد آورده بود.

مصلحت! این تیغ بی رحمی که همیشه،حقیقت را با آن،ذبح شرعی می کنند.


هرگاه حقیقت،از صحنهء جنایت خصم،پیروز بازگردد،در خیمهء خیانت دوست،به دست مصلحت،خفه اش می سازند:و سرنوشت «علی(ع)»،گواه است!

ادامه دارد.



در زندگی تودهء مردم ما که زندگی اش توده ای انباشته از عقده ها و رنج ها و جراحت هاست،و آرزوهای مُرده و امیدهای بر باد رفته و خواستن های سرکوفته و عشق های بی سرانجام و خشم های فرو خورده،و همه نبایستن و نخواستن و نتوانستن و نگذاشتن و نشدن و نگفتن و نرفتن و نه،و نه، و نه!،«عاشورا» زانوی مهربان سرنهادن و دامن مَحرمِ گریستن نیز هست.و در این فاجعهء هولناک بشری،هر کسی فاجعهء خویش را نیز می نالد.و دلهائی که در این روزگار،نه حق انتخاب،که حق احساس،و چشم هائی که نه نگاه،که حق اشک،و حلقوم هائی که نه فریاد،که حق ناله نیز ندارند،از «عاشورا» است که حق های از دست رفتهء خویش را،هر ساله می ستانند.و نیز غرورهای مجروحی که به نالیدن محتاجند،اما شرم دارند،و تحمل لبخند بر لب هائی که در پس آن،ضجّه ها پنهان است،و تحمیل آرامش بر چهره هائی که طغیان ها را در خویش کتمان می کنند،«آنان را شهیدی ساخته است،که بر روی زمین گام بر میدارد».و به هر جا که می گریزد،«کربلا» است،و هر ماهی که بر او می رسد،«مُحَرّم»،و هر روزی که بر او می گذرد،«عاشورا»

و من سوگوار مرگ خویش،در دل ام عاشورائی از قتل عام همهء امید هایم. و من شاهد کربلای سرنوشت مظلوم خویش و شهید اسارتِ هر چه از من بازمانده،و چه دردناک سرنوشتی!در میان روشنفکران،متهم به دین داری؛و در میان دینداران،منسوب به بی دینی. و در ورای این هر دو نیز،یک «خارجی مذهب،که سر از بیعت با امیر المؤمنین پیچیده»!

و من که صدق این سخن امام صادق(ع) را،همهء عمر تجربه کرده بودم،که:

 «همه ماه،مُحرّم است و همه جا،کربلا،و همه روز،عاشورا»

ادامه دارد.


57) این گرایش شدید و ناگهانی اسلام به سمت راست که با یک شبه کودتای انتخاباتی در سقیفه آغاز شد،در عصر ابوبکر تنها جنبهء ی داشت و در زمان عمر،وجههء اقتصادی خود را با طبقه بندی مسلمانان از نظر دریافت حقوق دولتی نشان داد و حتی ن پیغمبر(ص) را در دو اشل قرار داد:آزاد و کنیز! که ن آزاد پیغمبر(ص) اعتراض کردند و امتیاز را نپذیرفتند.اما در رژیم عثمان،این گرایش به نقطهء اوج خود رسید و جامعه طبقاتی شد و اشرافیت،حاکمیت مطلق گرفت.و اصحاب پیامبر(ص) و مجاهدان و مهاجران و انصار را از صورت پارتیزان های انقلابی عقیدتی به شکل تمداران و رجال قدرت و ثروت درآورد و از پارسایان فقیر و متعهد و مبارز،یک طبقهء حاکم به وجود آورد و از سیل غنائم،یک طبقهء بورژوازی جدید.اسلام از یک ایدئولوژی به یک دین دولتی تبدیل شد.

58) اکنون که همه چیز دگرگون شده است و زر و زور و تزویر در جامهء سپید خلافت پیغمیر(ص) و در پس نقاب زیبای توحید بر مردم که همواره قربانی این تثلیث شوم بوده اند باز آمده است،ابوذر دیگر نمی تواند ساکت بماند.

59) ارزش کار ابوذر تنها در این نیست که در برابر باطل از حق دفاع کند؛بلکه برجستگی ویژهء او،جهت گیری دقیق و درستی است که در مبارزه انتخاب کرد.به جای پرداختن به درگیری های انحرافی مرسوم بین فقها و عرفا و متکلمین و .که باعث رخت بر بستن دو شعار اصلی امامت و عدالت گردید،وی خط اصلی مبارزه اش را مبارزه با تبعیض طبقاتی برای استقرار عدالت تعیین کرد.بازگشت به قرآن و مصداق بارزش آیهء کنز.

60) ابوذر میدانست که هر عصری دردی دارد و هر نسلی شعاری و آنکه قرآن را نه یک شیء متبرک که نور هدایت میداند،باید بر آیات روز تکیه کند.

61) گرسنگان از ابوذر می آموختند که فقرشان مشیّت الهی و نوشتهء پیشانی و حکم قضا و قدر آسمان نیست،معلول کنز است و بس!اگر ذلیلند،به خاطر آن است که ذلت را پذیرفته اند.

62) شیعه فتوی داد که جهاد،بی رهبری امام راستین و به حق،تعطیل:زیرا به عنوان یک مصداق بارز،معاویه،ابوذر را به بهانهء جهاد در راه خدا به منطقهء قبرس فرستاد تا از شرّ او در امان باشد.

63) مذهبی ها باید از ابوذر،درس خودآگاهی طبقاتی را بیاموزند و روشنفکران از وی،درس خودآگاهی اعتقادی.نسلی که می کوشد تا با روح ایمان خویش و بر پایه های فرهنگ و تاریخ و ارزشهای خویش،بر پای خویش بایستد و به پای خویش برود.

64) پیامبر اسلام(ص) فرمود:خدا رحمت کند ابوذر را،تنها راه می رود و تنها می میرد و تنها برانگیخته می شود!کی؟در قیام قیامت! و نیز در قیام هر عصری و در میانهء هر نسلی!

و اکنون یک بار دیگر،ابوذر است که از میان همهء چهره هائی که در این قبرستان بیکرانهء تاریخ مدفونند،در زمان ما و در میان ما،تنها برانگیخته می شود!

65) ابوذر به عنوان چهرهء مورد نیاز عصر که عصر کوشش و تلاش وجدان آگاه بشریت برای تحقق عدالت و برابری اقتصادی در جهان است،تلاش برای یافتن ایمانی که بتوان هم خدا را داشت و هم خرما را،برخلاف آنچه که کوشیده اند تا نان و عشق را،و نیز دین و زندگی را از هم جدا کنند.

66) رسول خدا(ص):هیچ سرمایه ای اندوخته نشده است و شبی به صبح نمانده است،مگر اینکه برجان اندوخته کننده اش آفت باشد و آفت شود.

67)علی(ع) در یک ضرورت و حساسیتی به سر می برد که فریاد و عصیان نیز برایش و برای اسلام به جائی نمی رسد.اصحاب دیگر نیز گروهی فروخته شده اند و گروهی خاموش مانده اند به مصلحت و یا حقیقت و عده ای دیگر،عزلت و انزوا اختیار کرده اند.ابوذر،تنهاست که باید فریاد بکشد.

68) عبدالرحمن ابن عوف مظهر زر و عثمان مظهر زور و کعب الاحبار مظهر تزویر.

69) داستایوفسکی:هرگاه جنایتی می شود،آنهائی هم که ساکتند،دستهاشان به جنایت آلوده است.

 

  پایان .



46) علی(ع) در پاسخ عثمان در مورد اینکه با ابوذر چه برخوردی داشته باشد،فرمودند:من آنچه را مؤمن آل فرعون گفت به تو می گویم:اگر ابوذر دروغگو باشد،دروغش به خودش برمیگردد و اگر راستگو باشد،آنچه را که برایتان پیش بینی می کند به شما می رسد.

47) درآیهء 177 بقره،بینِ دادن زکوة و دادن مال به خویشان،یتیمان و بردگان فرق گذاشته و اینها را بر زکوة مقدّم داشته است.اندوختن مال را نفی کرده و به انفاق در راه خیر امر فرموده است.

48) پیامبر(ص):دوست ندارم که به قدر کوه احد ثروتی را در راه خدا انفاق کنم و بمیرم و از آن به اندازهءدو قیراط بماند.در هر مالی،طلا یا نقره،که بر آن بخل ورزیده شود آتشی است به جان صاحبش تا وقتیکه آن را در راه خدا بدهد.

49) علی(ع):ای ابوذر!اینها برای دنیاشان از تو ترسیدند و تو برای دینت از ایشان ترسیدی.جز با حق انس مگیر،جز از باطل مترس،تو اگر دنیای ایشان را می پذیرفتی،دوستت می داشتند و اگر می خواستی که به چیزی برسی به تو کاری نداشتند.

50) علی(ع)خطاب به عثمان:آیا هر دستوری ولو بر خلاف حق و طاعت خدا به ما بدهی آنرا باید بپذیریم؟به خدا هیچوقت ما چنین کاری نمی کنیم.

51) پیامبر(ص):آسمان کبود سایه نیفکنده و زمین تیره در بر نگرفته راستگوتری را از ابوذر.شرم و پارسائی و فروتنی ابوذر مانند عیسی بن مریم(ع) است.

52) برای انجام کارهای مهم به زیارت خانهء خدا بیائید،برای روز حساب در روزهای گرم و سوزان روزه بگیرید،برای وحشت گور در دل شب تاریک شبها دو رکعت نماز بخوانید،برای روز بزرگ،سخن حق را بگوئید و از سخن باطل خاموش باشید،از اموالتان ببخشید شاید از سختی های آن آسوده شوید،دنیا را دو نیم کنید،نیم اول در جست و جوی حلال و نیم دوم در طلب آخرت،سومی شما را زیان می رساند و سود نمی بخشد،آنرا رها کنید،ثروت را دو نیم کنید،نیم اول را خرج خانواده تان و نیم دیگر را برای جهان دیگرتان بفرستید،سومی شما را زیان می رساند و سود نمی بخشد،آنرا رها کنید.

53) من حقی را که قرآن برایم قائل شده است می خواهم.

54) اگر از نخستین روز مرگ بیمناک نبودم دوست می داشتم به جای تو مرده بودم،پسرم!کاش میدانستم تو در این محاکمهء نخستین چه گفتی و به تو چه گفتند؟

55) خدایا!این ابوذر یار پیغمبر است و بندهء پرستندهء توست که در راه تو با مشرکین جهاد کرد.خدایا!ابوذر در عقیده و ایمان خود تغییری نداد بلکه او منکری را دید و به زبان و دل با آن مبارزه کرد تا شکنجه و تبعیدش کردند و بی کسش ساختند و یکه و تنها در غربت مرد.خدایا!کسیکه ابوذر را محروم ساخت و از خانهء خود و حرم پیغمبر(ص)آواره اش کرد نابود کن!

56) قضاوت هرکسی،برجسته ترین نشانهء شخصیت اوست.

ادامه دارد



32) بندهء مسلمان نماز را برای خشنودی خدای تعالی می خواند و گناهانش همچون برگ های این درخت از او می ریزد.

33) سوگند به کسی که ترا به پیغمبری برگزیده است ابوذر(به خاطر پارسائی و پرهیزکاریش در این دنیای فانی)در ملکوت آسمانها از زمین مشهورتر است.

34) سوگند به کسی که جانم در دست اوست که هرکس که از ثروت مردم چیزی بگیرد،روز قیامت شتر یا گوسفند و یا گاوی را که از مردم گرفته است بر گردنش سوار کرده در حالیکه آن حیوانات فریاد می زنند او را به صحرای م با رسوائی وارد می کنند.

35) ای ابوذر!خداوند در هر گامی که به سوی من برداشتی،گناهی از تو ریخت.

36) خدا ترا بیامرزد ابوذر!تنها زندگی می کنی و تنها می میری و تنها برانگیخته می شوی.

37) من شما را می ترسانم که با خیانت به بندگان خدا و به کشورهای اسلامی در برابر خدا تفاخر نفروشید.

38) حق را بگو اگرچه تلخ باشد و در راه خدا از سرزنش کسی مهراس.خدایا از جُبن[ترس] به تو پناه می برم و از بُخل به تو پناه می برم و از پست ترین ادوار حیات به تو پناه می برم و از فریب زندگی و شکنجه و مرگ به تو پناه می برم.

39) برای مرگ می زایند وبرای ویرانی آباد می کنند و چه محبوبند این دو مبغوض:مرگ و فقر.

40) پیامبر(ص) فرمود:محبوب ترین یاران من در نزد من قومی هستند که یکی از ایشان دوست دارد خانواده و ثروت خود را بدهد تا مرا ببیند.

41) در جهان،یکسو خداست و یکسو هرچه و هرکه غیر او،اما در جامعه،یکسو خدا و مردم است و در مقابل،افراد یا گروههای ضدّ مردم،انحصارطلب ها.در این زمینه ها همیشه به جای خدا می توان مردم گذاشت زیرا مردم معنی میدهد:فی سبیل الله=فی سبیل الناس.

42) آدمیزاده ظرفی را پر نکرد که از شکمش بدتر باشد.انسان را غذائی که برپایش دارد بس است.از پرخوری بپرهیزید زیرا در نماز تنبل تان می کند،جسم را تباه می سازد و در بروز بیماری مؤثر است.بر شماست که در خوردن میانه رو باشید زیرا هم از اسراف به دور و هم برای بدن سودمند و هم در پرستش خدا نیروبخش تر است.

43) خیال نکنید که چون یاران پیغمبر چیزی نداشتند که خرج کنند پارسائی می کردند؛بلکه تنها برای خشنودی خدا و امید به وعده هائی که خدا به ایشان داده بود پرهیزکاری را پیشه ساختند.

44) خدایا کسانی را که ترک امر به معروف و نهی از منکر می کنند لعنت کن!

45) خشمگین کردن معاویه برای من بهتر است تا خشمگین ساختن خدا.

ادامه دارد



18) خداوند یکصد و چهار کتاب فرستاده است:پنجاه صحیفه بر شیث و سی صحیفه بر اخنوخ و ده صحیفه بر ابراهیم و قبل از تورات بر موسی نیز ده صحیفه و سپس تورات و انجیل و زبور و قرآن را نازل فرموده است.

19) صحف ابراهیم همه اش پند و حکمت بود:ای پادشاه مغرور و به خود گرفتار و بر دوش مردم سوار!من ترا برانگیخته ام تا از طرف من داد مظلوم را بستانی.و از اینگونه مثل ها در آن بود:خردمند را ساعاتی است:ساعتی که در آن پروردگارش را نیایش می کند و ساعتی به حساب خودش در پیشگاه پروردگارش می رسد و ساعتی که در جست و جوی طعام و شرابی که بدان نیاز دارد می پردازد.

20) بر عاقل است که جز بدین سه کار برنخیزد:اندوختن توشهء آخرت،کوشیدن برای زندگی،لذت غیر حرام بردن.بر عاقل است که وقت شناس باشد،به کار خود برسد،پاسدار زبان خویش باشد و کسی که گفتارش را نیز مانند رفتارش به شمار آورد و جز به ضرورت،زبان به سخن نگشاید.

21) صحف موسی سراسر همه عبرت بود:در شگفتم از آنکه به مرگ ایمان دارد و شادی می کند؛در عجبم از کسی که به آتش یقین دارد و می خندد؛در شگفتم از آنکه به سرنوشت ایمان دارد و رنج می برد؛در شگفتم از آنکه دنیا را می بیند و نیرنگ آنرا با اهل خودش می نگرد و باز بدان اطمینان می کند؛در شگفتم از کسی که به حساب فردا ایمان دارد و عمل نمی کند.

22) تو را به تقوی وصیت می کنم و آن بالاترین چیزهاست.

23) قرآن را بخوان:با خواندن قرآن،تو را در زمین نوری است و در آسمان یادی.

24) از خندهء بسیار بپرهیز که دلت را می میراند و روشنی چهره ات را می گیرد.

25) جز در خیر،خاموش باش،زیرا سکوت شیطان را از تو می گریزاند و در دینت تو را یاری می کند.

26) بیچارگان و محرومان را دوست بدار و با آنان بنشین.به کسی که زیر دست توست بنگر،نه به بالا دستت،زیرا شایسته است که نعمتی را که خداوند به تو داده،کوچک نشماری.

27) با خویشاوندانت بپیوند؛اگرچه از تو رمیده باشند.

28) در راه خدا از سرزنش کسی مترس.حق را بگو اگرچه تلخ باشد.

29) آنچه را که خود میدانی که در خود داری بر دیگران عیب مگیر.نسبت به کاری که خود مرتکب شده ای مردم را سرزنش مکن زیرا همین عیب تورا بس است که عیبی را که در خود نمی بینی در مردم بیابی یا آنچه را که خود کرده ای در دیگران ببینی.

30) ای ابوذر از اهریمنان جن و انس به خدای پناه بر!ای پیامبر! مگر بشر را نیز اهریمنانی است؟آری اهریمنان جن و انس سخنان زیبا و فریبنده ای به گوش یکدیگر می گویند.

31) گنج بهشت:هیچ قدرت و نیروئی جز به خدا نیست.

ادامه دارد



1) ابوذر غِفاری می گوید:من در این هستی بیکران نشانه ای یافته ام که مرا به خدا رهنمون شد،امیدی نیست که عقل به کنه او با بحث و تحلیل برسد زیرا او از همهء آنها بزرگتر است و احاطه بدان ممکن نیست.

2) چنین به نظر می رشد که این مردم بیچاره باز دوباره گرفتار شیادی های فکری و عوام فریبی ها و مریدبازی های تازه ای شده اند.باز تا وقتی دست اینها رو بشود،هزار سال دیگر باید بر این قوم نفرین شده بگذرد.

3) پاسکال می گوید:دل دلائلی دارد که عقل را بدان دسترسی نیست و به وجود خدا،دل گواهی می دهد،نه عقل،و ایمان از این راه به دست می آید.

4) تا وقتی روشنفکران و نویسندگان ما و نیز مترجمان و شاعران و متفکران ما هم مد پرستند و در مسیر جریان پارو می زنند،برای آنکه سریعتر برانند و چشم ها را از این سرعت به خودشان متوجه کنند،کار مردم زار است.

5) برای دست یافتن به نتایجی که از نهضت اسلام عاید گردیده،نباید به فتوحاتی که در آسیا و افریقا و اراضی جنوب اروپا شده است نگریست؛بلکه به پیشرفت هائی که این نهضت در اعماق افکار و مغز و دل و جان گروه معدودی از پیروانش کرده است باید توجه نمود.

6) پرودون:مالکیت،ی است.

7) انسان دارای فطرتی است که خیر و شرّ وتقوی و فساد را به وی الهام می کند.

8) ابوذر:سوگند به خدا اگر آنچه را من بدان آگاهم شما آگاه بودید،با نتان همبستر نمی شدید و بر فرشهایتان قرار نمی گرفتید.به خدا قسم دوست می داشتم تا خداوند مرا به صورت درختی می آفرید که میوه اش را بخورند و بعد هم بریده میشد و از میان می رفت.

9) رسول خدا(ص) فرمود:شگفتا از کسی که به جهان ابدی ایمان دارد و برای این دنیای فریب می کوشد.

10) نماز بهترین قانون است؛چه زیاد باشد و چه کم. برترین اعمال،ایمان به خداوند بزرگ و جهاد در راه او. ایمان نیکخو ترین مؤمنان،کامل است.

11) مسلمان ترین مؤمنان کسی است که مردم از دست و زبانش ایمن باشند.

12) برترین نماز آنست که قنوتش طولانی تر باشد.بهترین هجرتها هجرت از گناه است.

13) روزه وظیفه ای است که در پیشگاه خداوند چندین برابر پاداش دارد.

14) بهترین جهاد،جهاد کسی است که اسبش را پی کنند و خونش را بریزند.

15) بهترین بنده آزاد کردن،آن است که آن بنده ای را که در نزد خواجه اش گرانبهاتر و محبوب تر باشد،آزاد کنی.

16) بخشش مرد کم بضاعتی که از دسترنج خود به فقیر کمک کند بهترین بخشش است.

17) آیة الکرسی بزرگترین آیه( از نظر عظمت) است که آسمانهای هفتگانه در برابر کرسی چونان حلقه ای است که در فلاتی افکنده شده باشد.

ادامه دارد


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

قهوه سرا Stacy معرفی جاذبه های گردشگری استانبول safar ماشین ظرفشویی صنعتی اف ال بند Leslie آی تی جی گیم Themez صمیم ارس